Thursday, December 21, 2006

فردا


پاهايم را به دوش مي كشم تا فردا
و همة فرداهايه ديگر را باز خاطره كنم
با خودم مي گويم
ديشب خاطره شد عشق
ديروز خاطره شد دوستي و
آه ، آه در كدامين فردا شب بلند
خاطره خواهد شد همة دشمنيهاي شهر

Sunday, December 10, 2006

خانه سياه است هنوز


شايد ، شايد ، شايد كه بيايد روزي
هر چند خانه سياه است هنوز
خانه سياه است و من عشق را در خانه گم كرده ام
خانه سياه است
باران باران خانه سياه است

Monday, December 04, 2006

پائيز


پائيز است ، پائيز
آرزوهاي كودكيم در پايان پائيز
به پيشواز زمستان يخ بسته اند
در كودكي با امنيت ماه مهر سردي پائيز بي معنا بود
و روياهاي هيجده سالگيم همه سرشار از عشق ، عشق ، عشق
در نوجواني و جوانيم با سادگي مفهوم عشق را مي پذيرفتم
كه معناي ناگزيرصريحي داشت
و در اين زمان مرده هاي فاسد در سينه ام مجبور به تبعيدش شدم
كاش مي شد باز عاشق شوم
هر چند مي دانم كه سادة‌دل من باز عاشق او مي شد
كاش عشق را باور مي كردي
و ترسش را در چشمانم مي خواندي
ترسي كه آمد و تماميه تربيت كودكيم را با خود برد

Thursday, November 30, 2006

به كسي كه ديگر حوصلة مرا ندارد اينروزها


روزها و لحظه هاست كه از پهناي نگاهم گريخته اي
و هرگز و هيچگاه شعلة پر اشتياق عشق را در حوالي من نديدي و بي اعتنا گذر كردي
دلي و وجودي كه از وسعت تنهايي و تنهايي و تنهايي ترك خورد
ماهي سرخ و مشوش كه از حيلة تودة ابري كدر فريب خورد
و امروز امروز اسير درد فراموش كردن عشقي است كه در عميق ترين لايه هاي ذهنش مأوا گرفته است
چشمهايي كه بر مرگ سياوش و عشق فرهاد مي گريند
و صدايي و آوايي كه بي گناه و ناكام مي گريد
كه جرم نبود اگر گفت دوستت دارم
اگر گفت دوستت دارم به زندگي من بيا و به كهكشان هزار احتمال سفر نكرد
و امروز اين چشمها از خاموشي نگاه تو گريانند

Saturday, October 21, 2006

رز زرد


چه خسته است اين غروب جمعه
و چه خسته تر ماه امشب
به كوچه مي روم
كوچه كوچة جديدي كه باد نامش را از كوچة خوشبخت دزديده است
در اين كوچة كوچه اي شايد خوشبخت تر از كوچة خوشبخت
راه مي افتم ، مي روم تا به سوي ابديت
مي روم كه ماه ديشب و خورشيد امروز را پشت ابرهاي دلم خاطره كنم
راه مي روم و در كوچه جسم برگهاي خشك را بي هيچ ترحمي خرد مي كنم
و حس مي كنم كه عشق ، عشق ، عشق براي هميشه در وجودم حك شده است
وقتي دلم تنگ مي شود و رگهاي خشم و نفرت در وجودم شعله مي كشند
به سراغ رز زردت مي روم ، لمسش مي كنم و با ياد عشق دلم آرام مي گيرد
تو رفته اي ، رفته اي و من
مسيجهايت را هر چند دوستانه و شاعرانه نيستند
به يادگار نگاه مي دارم
نگاه مي دارم تا ياد حسي كه مرا به فضيلت بزرگ عاشق بودن پيوند زده است
هميشه در كهكشان زمانة بي عشق زنده نگاه دارم
چه كسي مي داند صبح فردا شايد
عاشقيت آن حس گمنام آتشبار با آفتاب بي پروا طلوع كند
كه عشق از آتش زاده شد و با آفتاب طلوع خواهد كرد

Wednesday, October 18, 2006

نهنگ


امشب آرزو كردم
آرزو كردم
كه تنها يكبار خدا شوم
خدا شوم تا خودم را نهنگي بيافرينم و
تو را يك ماهي
آنگاه تو را مي خوردم
تا هميشه در كنارم باشي
به ناگه از ظلم خودم وحشت كردم
و خود خواهيم را به دادگاه بردم
ودادگاه عشق خودخواهيم را
به وسعت عشقم تبرئه كرد

Wednesday, October 04, 2006

مادر


مادر امروز امروز دلم از زمانه و از همة بي مهري ها گرفته
مادر امروز نامة وداعت را خواندم و گريستم تلخ
مادر آينه هاي زنگ زده را صدا كرده بودي و جامه هاي شلوغت را به سكوت دعوت
مادر شمعها را زنده خطاب كرده اي و كتابهاي خسته ات را بسته اي
مادر مادر مادري كه مهربانتر از تو سراغ ندارم
مادر مادري كه در سختيهاي گريه نكردي نا گريستن ياد بگيريم خنديدي خنديدي تا بخنديم
زيستن برايت سخت بود سخت هست مي دانم اما مادر سلولهايت را از ترانه هاي رهايي كه نوشته اي لبريز نساز
مادر هنوز زود است خيلي زود خيلي خيلي زود
مادر نوشته اي كه بعد از توتا 7 سياه بپوشند
مادر بي تو خانه سياه است سياه
چه 7 روز چه 7 سال
مادر هميشه مي گفتي خدا را دوست داشته باش
بي تو بي تو سالم و زيبا ، ديگر خدا را دوست ندارم
مادر من عاشق تو بودم
تو كه سرتاسر ذكرت نام مريم عذرا است
و سجاده ات هميشه گسترده در آستان مهر و محبت
مادر مي گويند ديگر كسي اشكهايش زلال نيست و بوي عشق نمي دهد اما
اشكهاي تو هر چند كم بودند هميشه زلاله بوي عشق بودند
مادر بي تو توان آنكه ادامه دهيم ، از نو آغاز كنيم و اگر اگر
زمانه بر مرادمان نگشت زيبايي آنرا ببينيم هنگامي كه ديگران از ديدن آن ناتوانند
نداريم
مادر سحرگاه با عشق به بودن تو خدا را مي بينم
با عشق تو هر صبح متولد مي شوم
تا شامگاه جان مي گيرم زندگي مي كنم و با خنده ات
خوشحاليت تمامي آرزوهايم را به فراموشي ميسپرم
مادر بي تو ديگر كسي دستهاي ما را به ديدار آفتاب نخواهد برد
مادر همه چيز براي بودنت مهياست
پس بمان
مادر تو تمامي كودكيم را به دندان گرفتي
گذشته ات را بادها بردند
بعد از ويراني خانه ات

تو موندي و من
مادر برديا

و چيزي به اسم خودت رو در جايي به فراموشي سپردي
و هيچ كس هيچ كس نه به ياد آورد نه يادش موند
كه تو هم انساني ، همه همة همه تو رو به چشم يك مادر
از تمامي تمام زيباييهاي دنيا محروم كردند
و هيچ كس يك بار حتي يك بار از خودش نپرسيد
مگه مادر انسان نيست
و تمامي تمامي جوانيت در آينه ويران شد
مادر من ايستاده ام به اميد بودن تو
مادر ما غريبي را هميشه با تو از ياد برديم
و با تو با همه آشناي آشنا زندگي كرديم
مادر تو تو بايد همة ما را بايد حلال كني
مادرم نوشته اي بعد تو...بعد تو
بعد تو ديگر زماني كه خانه سياه است
ستيزي نخواهد بود چرا كه ما نيز ديگر تمام شده ايم
و خانه هميشه سياه خواهد
پس بمان با ما تا با هم به ميهماني خورشيد برويم

Monday, August 28, 2006

وداع : تقديم به عليرام نورايي دوست هنرمند و عزيزم به پاس درك والايش از مفهوم دوستي

زمان گذشت ، گذشت و ساعت باز چند بار نواخت
باز اين ساعت شماته دار قديمي مادر بزرگ فلك لحظه اي ديگر را به خاطره ها سپرد
آري اينچنين بود خاطرات قريب با هم بودنمان
و صبح فردا ، آه صبح فردا ديگر اين آيينه ، آيينه اي كه در آن تمامي اعتمادم را ويران كردند
آيينه اين آيينة هنر چشمهاي پر ز اعتماد برادريت را نخواهد ديد
صبح فردا ، ديگر چشمانم نيكويي گمشدة هنر را كه در سياهي چشمانت معنا مي شد نخواهد ديد
علي رام امشب دلم به وسعت فصل دوستيمان گرفت
دلم گرفت به عمق واژة دوستي و برادري
دلم گرفت ، گرفت به بلنداي نخلهاي جنوب
و چشمهاي دوستان و دوستدارانت تاب باران محبت را نياوردند
و اين همان خداوند بود در غروبي بارور شده از احساس دلتنگي
در حضور ماهي كه از غم رفتنت سرخ و مشوش بود
ابرها ، ابرهاي كبودي كه پيشاپيش جاي خاليت را دلتنگ بودند
و با غروب تباهي آفتاب را مي گريستند
وداعي ديگر، وداع با خورشيد در جمعي اينچنين سرد و پليد
جمعي كه به وسعت فهم و درك فصل چراگاه و جفت گيري محدود است
و اي كاش اي كاش تمامي اين جمع پوسيده و نخ نما به مانند تو راهزن بودند
كه معناي صبر را از تو ياد گرفتيم
در بيابانهاي خور
از تو
تو كه مظلوم و بي صدا مسيح وار درد كشيدي و لبخند زدي
وچشمانت بازتابي جز آرامش نداشت در آفتابهاي بي ساية بيابان داغ
آري به صبر تو صبور شديم
و با آرامشت آرام علي رام
با بودنت بوديم كه تو آن نيلوفر مردابي بودي
كه اميدش هست هميشه نيلوفرانه در اين خانوادة بزرگ كوچك زندگي كني
خانواده اي هنرمند نام !
كه نمونة عصيانش ..... لوس و گربه صفت و ........ پست و بي شرمند
و اينبار برادرم تو بگو بگو به آفتاب فردا و فرداهاي شهر هنر
هنر هفتم
با صلابت چشمان و پاكي نگاهت
بگو كه وزشهاي سياه جامعة كافر هنر به هنر
حضور سپيدت را سياه نخواهد كرد
كه فرداي هنرمان را نسل ما بايد بسازد
نسل فرزندان قرن كفر
قرن مانيفست هاي سياه نيچه
و آنتي تزهاي مسخ پاپها و كاردينالهاي اعظم
كه ما بايد نماد نسلي باشيم سالها بعد
چرا كه خانه ، آري خانه اين خانة سياه
عوض نخواهد شد
من و تو خودمان خواهيم ماند
خودمان خواهيم ماند تا خانة سياهمان را سفيد كنيم
وخانه سياه است خانه سياه است هر چند نمي خواهيم باور كنيم
چه كسي مي داند صبح فردا شايد
همة خانة ما با دريچه وسيع چشماني پاك چون تو
پر ز نور اهورا شود
خانه اي كه در گذرگاهش
ما راهيان كهكشان هزار احتماليم
و بايد بايد كه عبور كنيم
با عزمي راسخ و چشمهايي پر اميد
با تكيه بر سه اصل
گفتار نيك ، كردار نيك و پندار نيك
و آنگاه طلوع فردا از آن نسل ماست
نسلي كه ثابت كرد
رسم وداع مي داند
گريستن در فراق را مي فهمد
و لبخند پاك خدايي را در آيينه و جام جم مي بيند
و حال حال به حقيقت سوگند
كه فردا ، فرداي بي تو آيينه جاي خاليت را با تمامي دوستانت
خواهد گريست
و به انتظار آيندة با هم بودنمان لبخند خواهد زد
چرا كه بهار بودن و پاكيت را پائيز نخواهد بود
و تمامي آيينه هاي هنر را وسعت بودنت سبز كرده است
كه تو عشق را با معصوميت چشمانت و ايمان عميق قلبت به تمامي آيينه ها داده اي علي رام

كاشان هيجدهم مردادماه يكهزار و سيصد و هشتاد و ينج

Sunday, June 25, 2006

خزان


چقدر جدايي زود اتفاق مي افتد
مردمان عشق و دوستي را چگونه مي بينند
مردمان چگونه روز واقعه را در دوري دوستي و عشق خنديدند
چگونه گل سرخ گل سرخ عشق و دوستي در ميان باغچة خانه مان شكست
چگونه خون خون به دل من عاشق گل سرخ نشست
و باغ در حسرت بهار هميشه پائيز ماند
چگونه

Monday, April 17, 2006

عاشقيت بد درديه نرو نيست



اگر هيوا رو ديديد بهش بگيد : از عشقت من مريض شدم

Saturday, April 15, 2006

دوست دارم به ديدنم بيايي


آه هنوز هم دوست دارم دوست دارم به ديدنم بيايي
چشمهاي آرامت را باز ببينم
بوري موهايت را لمس كنم
و باز باز جدا هايت را از پشت همين خطهاي بيروح بشنوم
كه بي تو بي تو تنها با ياد تو با ياد تو
به كهكشان هزار احتمال مي روم
و بي تو بي تو با ياد تو وضوي عشق مي گيرم
و سجادة مي گسترم به وسعت مهر
ديگر نمي خواهم نمي خواهم
كه ديگران بداندند بدانند كه دل من دل ديوانة من
هنوز اسير دستهاي توست
دستهايي سبز
دستهايي كه هرگز باور نداشتم ويرانيم را اينگونه تاب آورند
و من جز سجاده اي از گل ، گل ناز و رز زرد از تو چه خواستم
چه خواستم جز تنها شبي
شبي روبه قبلة تو در نماز عشق
چه خواستم هيوا
پاسخ بده كه سكوت تو مرگ عشق را در سينة من به حجله نشسته است

Thursday, April 13, 2006

پشت شيشه هاي اين پنجره : براي هيوا


پشت شيشه هاي اين پنجره سكوت از سردي باران بهار مي لرزد
سكوت با هر دانة‌ باران همنشين شده
تا نواي عشق را به گوشهاي كر انسان امروز برساند
و دوستت دارم را در هر برخود قطرة باران با زمين هجي كند
شايد شايد به گوششان برساند به گوش ليليان سنگدل امروز
حرف مجنونان قلب شكسته را
و بدانند ،‌بدانند كه اين مجنونان در عشق
بي آنها تنها با يادشان روزگار مي گذرانند
كه عشق عشق است
بي هيچ كلامي و هيچ پرده اي
تنها عشق
عشق ، عشق ، عشق
كه زخمهاي عاشقان همه از عشق است
عشق ، عشق عشق
آه باران ، باران
بگو بگو به مردمان راز پرندة مهاجر عشق هيوا را
پرنده اي كه بي صدا و هيوا گونه ناپديد شد
و بي او تنها با ياد او روزگار مي گذراند شيداي عاشقه هيوا
آه باران باران باران

Wednesday, March 29, 2006

وقتي خدا عشق آفريد : براي ذات مقدس عشق كه عشق حسد نمي برد عشق عشق است بي هيچ حرفي





وقتي خدا عشق آفريد خود زاده شد در اين جهان
از خاك پست انس آفريد
از برگ گل تن آفريد
از آب پاك اشك آفريد
احساسه عاشق بودنو به خاطر من آفريد
به خاطر تو آفريد
در گناه زيباي وصل دوتن
عشق و گناه و لذت و مستي وشور و عشقه تنو
به خاطر ما آفريد
هر هفت ملك را آنگه كه دستور سجده داد
به خاطر حسه قشنگه عاشقي
سجده كردند هفت ملك بر خاكه پست
آنگه كه ابليس صديق
سجده نكرد بر آدمي از بخل و حسد و نفرت و عصيان نبود
بل كه چون اين ملك خود زاده شد در ذاته عشق
بر عشق ما سجده نكرد
چون عاشقي را با كمالش ديده بود
خود عاشقي بود در آتش حق مي رميد
آنگه كه اين عشق شديد با انتقام آغشته شد
وآن ملك خاص بارگاه كبريا
شد ذات فسد و بر من و تو سجده نكرد
ذات خيانت در من و تو ديده بود
آنچنان شد تا بر رقيب پست پليد سجده نكرد
و عشق پاكه پاكش را
در ذات مريم كش انسه پليد
ناگه به يكباره بسته ديد
حال گر من و تو عاشقي را ثابت كنيم
اين شرير خودخواه پليد
با من و تو
در خدا و عشق و عيسي مسيح خود به خود
خواهد دميد ، خواهد دميد
وانگه كه هر عهدي شكست
گر عهد عشقه ما نشكند
آنگه زمانه آخر است
و ملك خاص عاصيه خدا
بر عشق سجده مي كند
بي شك و بي ترس و با يقين
نام هيوا گر به اسم تو حك مي شد در سجل
تا كنون ابليس پست بر زمين و آسمان سجده كرده بود بي يقين
حال گر من و تو با شهامت هيوا شويم
حي داور معني عشق و وفا را
مي نمايد بر همان ذاته پليد
و همان دم در زماني چون يك نفس
قدس پاك و مطهر ز آسمان
بر زمين خواهد نشست
بر زمين خواهد نشست

Saturday, March 25, 2006

محرابه قلب عاشقم : براي ص _ الف




ودر محرابه قلبه عاشقم
تو را آنگونه ساختم كه باور داشتم و آنگونه بودي
بوري موهايت آفتاب زندگيم بود
و سفيدي دستانت را دستهاي موساي آسيه معنا مي كرد
نفسهايت
آه نفسهايت
مسيحاي مريم بود در جان بخشيدن به من
و امروز در گوشه گوشة قلبم و دلم خانة عشق توست و نالهاي عاشقانه اي كه در قلبم مي گريند
هيوا تويي هوا تويي
و هر گوشة محراب اين دل خاطرة توست
بي تو آه بي تو هر شب از كوچه پس كوچه هاي خاطرات كم با تو بودنم گذر مي كنم
و آيا آيا تو دلت و چشمهايت به خاطر مي آورند تنهايي تنهاي قلبم را
و پير مي شوم و قاب آينه در انتطار برق نقره ايش را از دست مي دهد
تصوير مسيح زير غبار عشق پنهان مي شود
ساعت شماته اي قديمي مادر بزرگم به چهار و نيم 18 بهمن خواب رفته است
اما خود آينه، آينه آينة قلبم تنها تصوير تو را به خود حك كرده است
هيوا

Wednesday, March 22, 2006

صلاه ظهر خردا به ياد خرداد 84 و دوستي و عشق دونفر براي ص _ الف


ظهر خرداد برگرفته از ترانة كيوكيو بنگ بنگ گوگوش كه خود به گفتة دوستي در سينما تا آنجا مي گفت از تو بدم مياد و هر بار پرسيدم چرا ؟ گفت چون مثله گوگوش مي موني ! ( آي مردم مردم واي مردم سرخوردم مردم از مرد بد نامردم ) همه ازت سوء‌استفاده مي كنند
تقديم به دوست عزيز علي سهرابيان كه در شبي سرد اينبار در زمستاني خالي از فرياد وشور و آنهنگام كه خراب و داغان بودم به دنبالم آمد و در كافه اي باز دوباره سينه اش را براي شنيدن درددلهايم فراخ كرد و با ياد زندگي دوسال و نيمه سركار خانم ن - و كه تنها كسي است كه تنهايي تنهايم را مي فهمد و زخمهاي خورده ام را خورده است زخمهاي بي مرهمي كه تنها خداوند شايد با گذشت زمان مرهمشان گذارد اي كاش زندگي آدمها مثل يك صفحة گرام بود تا هر وقت كه مي خواستي مي تونستي اون رو به اولش بر گردوني اي كاش كما اينكه اونموقع هم باز همين كارها رو مي كرديم
********************************
صلاة ظهر خرداد ، هواي گرم و پر دود
دو تا جوون بي خواب تو يك اتاق تنها
با يه دگمه يه مشت سيم ، يه جعبه نور خوشرنگ نشستن گرم يك چت
تو يك روم پر آشوب
يكي از سن پرسيد
يكي از قد و هيكل
يكي عكسي فرستاد
يكي شماره تايپ كرد
تو تيك تيك اين تايپها
يكي يك يار مي جست
يكي يك يار مي خواست
حالا يادي ندارم از اون روز پر آشوب
ولي آخر اين چت قراري شد پر از حرف
برادر خاطرت هست ؟
++++++++++++++++
تو يه شب گرم خرداد ، هواي سست و بي حال
دو تا جوون همراه ، سر يه ديت مرموزبا يه جفت صندل نرم ، شلوار جين و چند رنگ
رسيدن به يه راه و رفتن سوي اوهام
چقدر از عشق گفتيم رو اون نيمكت چوبي
چه حرفها كه نگفتيم تو اون بوستان خلوت
چه ديت ساده اي بود
برادر خاطرت هست ؟
++++++++++++++++
همه سرگرم كار و هياهوي زمانه
يكي به سوي منزل ، يكي كار شبانه
باهم از عشق گفتيم ، دوستي ، آشنايي
كسي از روز فرقت خبر اصلاٌ نمي داد
هواي آشنايي بهار عاشقي ها
گذشت و ما رسيديم به روز 8 تيرماه
عجب روز بدي بود شب آزمون روباز ، شب هم محفلي ها
رفيق نيمه راهي توي يه جمع ممنوع
چه حرفها كه نگفتيم رو اون خطهاي بي روح
همش از روح گفتيم كمي از عشق و دوستي
ولي از رنگ نگفتيم نه حتي يك كلامي از رياها
برادر خاطرت هست ؟
++++++++++++++++++++++++
بهار بود و هنوزم شب ترديد و سودا
هنوزم پرده ها بود ميون اين دو همراه
گذشت اون فصل و ما هم گذشتيم از خط رويا
رسيد مهر من و تو به اولين گذرگاه
گذرگاه بدي بوديكي هراس از راه ، يكي داناي اين راه
نه يك همدرد دانا ، نه يك همسفر راه نه حتي يك برادر ، يك دوست
فقط هم صحبتي بود رو اون خطهاي بي روح
يكي رو باد مي برد پي مسيح و بودايكي رو آب مي برد به فردوس خيالي
چقدر از روح گفتيم تو اون شبهاي پردرد
چقدر حرف و غزل بود سر جمع رفيقان
تو پيچ پيچ شب ما قيامت بود و غوغا
يكي خمار رنگها ، يكي نشئة عيسي
تو بزمها شاعر پاك ، تو ديرها راهب پست
عجب سرگيجه اي بود
برادر خاطرت هست ؟
+++++++++++++++++++++++++++
هنوز شباي پائيز شب حرفهاي ما بود
تب تند رفاقت تو سينه هاي ما بود
به يادم هست كه يك عصر ، يك عصر جمعة گرم
شدم صبور و شيردل شدم آرتيست اول
تو فيلم مهر و دوستي
قلم ، شب نامه ، خودكار ، رفيق خوب و پربار
روح نيمه برهنه توي حياي يك يار
هواي رنگ و نيرنگ تو اون كافه دلتنگ ، كمي حتي نيومد
برادر خاطرت هست ؟
*******************************************
يكي قلبش رو مي داد ، يكي خنجر به دست داشت
من اما شيفتة راه تو گويا مست بازي تو رويا و هياهو
چه حرفهايي كه گفتيم رو اون خطهاي بيروح
چقدر از عشق گفتيم چقدر از روح و انسان
برادر خاطرت هست ؟
**********************
ديگه يادي ندارم از اون جيك جيك مستون
بهار مرد و زمين رفت به رويت زمستون
شكست وجود پرعشق تو گل موج رياهاو قلبي بود كه مي رفت به قعر گور گمنام
ديگه سكوت شب و آواز شهره حقيقت بود حقيقت ، نه فيلم بود نه نمايش
نمي دوني چه غم تلخي موندن ، موندنو به روي خود درها رو بستن
رفتن از ياد همه مثل يه قصه ، تو فراموشي به مرگ خود نشستن
دروغهاي حقيقي ، برادرهاي دشمن ، ببين گردش چرخو بازم يه ديت ديگر
گاهي صد دفعه مردم تو هر ديت خيانت ولي شايد پيامي بياد
از يار هم خون
چه سال وحشتي بود
برادر خاطرت هست ؟‌
*************************
گذشت اون سال و ماه و تو اون عصر خيانت گذشتم از دل پاك
مثل غبار اندوه سوار باد ولگرد
از اين چارراه به اون راه از اين كافه به او راه
سفركردم رسيدم به آخرين گذرگاه
رو خاك سرد تهران مي رفتم تلخ و سنگين
من آن افتاده از دل ، من آن افتاده از دين
تو شهر دوديه تهران
تو اين غربت بي يارنه يك راه بلدي هست نه حتي يك برادر يك دوست
حالا بازم صداي سرد گوشي بازم جانم بگوييد
حالا اين بار بازي مرا سوي كدام راه ، كدامين يار مي خواند
گذشتم از حرف عقل و سوار باد اقبال رسيدم آن سوي تهران
ميون كوچه اي باز اطاقي دنج و خلوت
دو هم سينه دو همراه ،همون يار قديمي تو گفته هاي يك يار ، فرشته اي كه گويا خبر از حال ما داشت
وليكن مرد بود به وسعت يه دريا
وجودش پاك شايد مثه مسيح و بودا
وحق ديدم در اين روز همه حرفهاي او را
عجب روز عجيبي نه شايد خوب و نه بد
كه اين احساس گس بود گس
براي يك لحظه ، يك عمر گذشت از ديدگانم
شب غربت جردن
شب شكست يك يار ، شب ويراني من
شبي كه بوسه مي زد لبان عاشق من به دستان پاك يك يار
گذشت و ما شنيديم از اون خطهاي بي روح از او حرفهاي ديگر
شبي كه در صدايش به عشق و ما و دوستي كافر
شبي كه تا صبح قدم مي زد آن يار ميان روح اين يار
گذشت اون شب و باز هم گذاشتيم ما قراري
قراري بر پاية پوچ رو اون خطهاي بي سيم و بي عشق
تو اون يكشنبة پاك ديگه زنگي نيومد از اون خطهاي بي روح
برادر خاطرت هست ؟
*********************
گذشت 9 ماه و حالا نشسته ام من اينجا
در اين ويرانة من
چه حرفها كه شنيديم تو اين غربت بي روح
همه از رنگ گفتند ، همه از خواب و رويا
به جرم دوستي
شدم محكوم نيستي
چه تهمتها شنيدم ، چه حرفهاي نگفته
چه فعلهاي نكرده
به جرم دوست بودن ، شدم پاك دشمن
حالا نشسته ام من اينجا در اين ويرانة من
ميان اين چراها
ميان تو و دنياعجب گردش چرخي برادر خوب بنگر
زمين را اينچنين پرحرف نديدم اينچنين پر درد
برادر خوب بنگر به اين ويرانة منحالا شايد بفهمي
برادروار دوست داشتن برادروار دوست بودن
كما اينكه تو گفتي كه ديگه عشق بي معناست
برادر خاطرت هست ؟

Friday, March 17, 2006

مريم كشي



در جهاني اينچنين سرد و سياه
معنيه عشقو محبت مرده است
نجات دهنده در گور خفته
و كفن سفيد نمادي است از‌ آرامش
زمين تنهاتر از تنهاي خورشيد است
و گلها آه گلها
كه معني هيوا را روي هر گلبرگشان در كوتاهي لحظه هايشان مي نويسند

معني زيستن را بهتر از ما فهميده اند

و خدا تنهايي تنهاي خودش را دارد

چون مي داند كه عشق سالهاست كه مرده است

آري عشق مرده است و قاتلان عشق تاوان آن را تا پايان دنيا پس خواهند داد

مريم كشان به مريم كشي بي رحمانه شان ادامه مي دهند

مريم كشي آسان و

رسم طايفة امروز است

و من قلبي مي خواهم يك قلب

براي يك عمر نه براي لحظاتي كه خود درماني مي كنند مردمان خود گم كردة امروز

باشد به مردمان بگو هيوا

بگو كه ما با آفتاب زاده شديم

و با آفتاب طلوع خواهيم كرد


Thursday, March 16, 2006

قوله طالقان در شبي در بوستان صبا جردن


گويند مرا كه چنان هيوا هيوا كني
كه يعقوب
يوسف يوسف مي كرد
گفتم آنقدر هيوا هيوا كنم
كه از غم و درد و اشك فراق بينايي از دست دهم
سوز هجران و داغ دل در دل نشانم
كه از سوز دل من
تمام چرخ گردون بي پايه گردد

كه عمقه عشقه من را لالة سرخ
ميونه دشت شهر عشقه پاكم
طالقان شايد ببيند
بهاره آمده منتظر بر قولي نشستم
قراري برپايه حرفي در شبي پاك شبي كه دوستي موج مي زد ميان من و هيوا
شبي كه بوسه مي زد لبان عاشق من به دستان پاكه هيوا
بسوز اي گنبد مينا و اي چرخ گردون كه بي عشقه پاكه هيوا
زيستن همان زندان و دخمه است
و اين مرگ آرزويه ديرينة من