Friday, August 22, 2008

حس نيستي


به جوي و جويبار

جاري شدن آموخته اي به غريزه

به آفتاب و چراغ و شمع و شعله

روشنايي

چرا پروانه ها حقيقت زندگي را در غريزه پرواز فرياد مي كنند

بلبلان در ترانه هاي صبحگاهي

غريزه است زندگي گويا

و شهوت بودن در رگهاي ما در جريان است

ما به دنيا مي آييم تا از دنيا برويم

و از دنيا مي رويم بدون اينكه بدانيم چرا مي آييم

از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به كجا مي روم آخر ننمايي وطنم

به من بگو بگو بگو

بگو كه اين بند كفش بستن هاي هر روزه و تكراري

آيا همان مفهوم زندگي اند

و اين رنگهاي بي رنگ تنهايي آيا

اين هفت رنگ رنگين كمان نماد ذهن ما

كه رنگ سرخ هوسش را پر رنگ تر كرده اي زندگي است

هر بار
هر بار كه به بازار مي روم به اين مي انديشم

كه اين چيزها كه ما احساس مي كنيم به آنها نياز داريم

آيا تنها براي اين نيست كه معني مرگ را فراموش كنيم

و آيا بدين سان است كه

ريشه ما را رنگ به رنگ و پر هوس ساخته اي

تا آنجا كه ما هر روز يار تازه در ذهن و جان مي طلبيم

و به دنيال نفي معني مرگ عاشق مي شويم

من اينروزها از سياهي شب حرف مي زنم

و از نور و روشنايي و روز مي ترسم

و از اين حس هميشه نيستي در هراسم

از جايي ديگر مي آيم

و به جايي ديگر آواره ام

با طنين موج براي صدا كردن او مي روم

با نسيم براي ديدارش

چرا من بايد با حسرت نور آفتاب لمسش كنم چرا

چرا بايد من به اين تنهايي معتاد شده و خو بگيرم

چرا چرا چرا