Tuesday, May 29, 2007

خواسته بودي برات بنويسم حرفه دلم اين ترانه از ستاره دوسته من ، دوسته تو برديا


اي همه آرامشم از تو پريشانت نبينم

چون شبه خاكستري سر در گريبانت نبينم

اي تو در چشمانه من يك پنجره لبخنده شادي

همچو ابر سوگوار اينگونه گريانت نبينم

******

اي پر از شوقه رهايي رفته تا اوجه ستاره

در ميانه كوچه ها افتان و خيزانت نبينم

******

مرغكه عاشق كجا شد نوره ما باطل

در قفس چون غم به خود هر لحظه نالانت نبينم

تكيه كن بر شانه ام اي شاخه ي نيلوفري رنگ

تا غمه بي تكيه گاهي را به چشمانت نبينم

******

قصه ي دلتنگيت را خوبه من بگذار و بگذر

گريه ي درياچه ها را تا به دامانت نبينم

كاشكي قسمت كني غمهايه خود را با دله من

تا كه سيله اشك را زين بيش مهمانت نبينم

******

تكيه كن بر شانه ام اي شاخه ي نيلوفري رنگ
تا غمه بي تكيه گاهي را به چشمانت نبينم

تكيه كن بر شانه ام اي شاخه ي نيلوفري رنگ
تا غمه بي تكيه گاهي را به چشمانت نبينم



Sunday, May 27, 2007

پري كوچك


در فضايه متعفن و تيره اين شهر
جسدهايه متفكر متجدد
با زبانهايه الكن امروزيشان
عشق را به مسلخ مي برند
و پريهاي كوچك شهر من مجبورند دلهايشان را آرام آرام در ني لبكهاي چوبين بنوازند
گويي يك يكشان سهم خود را به مردان ستمگر سپرده اند
و هيمه هاي باغ امنيتشان متزلزل است
مردان ستمگر به راحتي حرفشان را قطع مي كنند
آزاديشان را به يغما مي برند
و در سكوتشان هميشه چيزي مي سوزد
عشقهايشان به حكم جبر پنهان است
و نفسهايشان به زير چارقدهاي زور هميشه تنگ
من يه پنجره هايه آزادي دست يافته ام
و بادهاي مهاجم اين مردان ستمگر را محكوم مي كنم
واي خواهرم ويراني آنچه از جنس منست ببخش
من با باد آزاد انديشي ام گيسوي دخترم را وحشي مي كنم
و دلش را به رويا مي سپارم
دختر من آزاد زندگي مي كند قول مي دهم
او سلام خود را از گرسنگي عشق مي رهاند
و مسير انگشتانش را سبزي عشق دنبال مي كند
من براي دخترم دريچه اي باز مي كنم
تا از آن هميشه به ازدحام كوچة خوشبخت بنگرد
و بوتة عشقش را از گودالهاي مسموم اجتماعم مسون نگاه مي دارم
دختر من بايد سهمش را از تيرگي گودالهايه محبس پدرانش بيرون كشد
وقتي كه اين مورچه هاي احمق ريشه هاي ساكت مظلومش را قسمت مي كنند
و حروف ديگر از قلب او دور نخواهند بود
او بايد سلام خود را در روشنايي برهاند
و به ويراني مادرانش چشم ببندد
در زماني طويل
سنگين و آرام و صبور در پناه باد امنتيت من
و اين زمستان كه به كنج عزلت مادران من مأنوس است
به قعر تابستان گرم سقوط مي كند
و چشمهايه اين شهر به تجربة بيناييه دختر من باز مي شود
و در اين باد بادي كه گيسوي وحشي و ناآرامش را رويه چشمهايه بستة اين شهر مي گسترد
ترانة پر عشق آزادي و بودن را تكرار مي كند
كه من برايش وحشي ترين عشق دنيا و آزادترين آن را خواهم خواند
بي هيچ هراسي
همسر من پري كوچك غمگين ديگر به دنيا نخواهد آورد
و دردي كه مادرم و مادرانم كشيده اند را تجربه نخواهد كرد
پري كوچك من غمگين نخواهد بود

و شب از يك بوسه نخواهد مرد

Friday, May 25, 2007

سبزینه عشق


تو در رگهای سرخه تنم زاده شدی

آنجا که طپشهای قلبم ثانیه های زیستنم را نقش می زدند

زاده شدی

سپید و سبز

و قد کشیدی

ریشه دوانیدی

آنسان که با تنم آمیختی

و با دستهایت تمامیه تمامیم را به تشویش عشق آلودی

و افق چشمم را به رویا کشیدی

و انتظار آمدن خود را با ثانیه هایم آمیختی

***************************


چرا در انتظار تو که تنها به فکر خویشی بمانم ؟ چرا

اکنون به انتظار زایش عشق

در جهان می مانم

وقتی که مسیح با رویی خندان و دستی سبز می آید

و ردایه سبزش بوسه های این خاک تشنه را تحمل می کند

او که شمیم عشق و عاطفه اش حلقه ایست از سوسنهای چمن


*************


چرا در انتظار تو که تنها به فکر خویشی بمانم ؟ چرا

تو در میان خودخواهی خودخواه خود ایستاده ای

و من نام تو چونان قدیسی مقدس به چهره ی عشق کشیده ام

هر چند هنوز سبزینه ی سبز عشق من در باغ سینه ی تو نفس می کشد

و برایه دیدن و بوییدنت ساعتها و ساعتها به جاده هایه انتظار سجده برده ام

اما ... آه

تو اشکهایت را پنهان نکردی ، اما اشکهایه پنهانه من از اشکهایه تو سوزان تر بودند

من مردم شهرم را به لبخند و نگاههای سبز خود دعوت می کنم

و از آنها که شفافند و در چشمهایشان نقش سوسنهایه چمن را می توان به تماشا نشست

می خواهم که این جسد عاشق را به خاک بسپارند

تا از شالوده ی تنش میوه های قلبش به تمامیه تمام درختان آویخته شود