به مادرم گفتم ديگر تمام شد تمام شد هميشه پيش از آنكه فكر كني اتفاق مي افتد بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم
Wednesday, November 28, 2007
Friday, November 23, 2007
اي كاش
اي كاش
اي كاش اين بغض عميق پائيز كه حال سيلابه اشكه
تو دلم پژمرده مي شد
اي كاش باور مي كرديم مرگ آسيابان پيري را كه اين اواخر
در سوگ باد مرد
من باور كرده ام ، باور كرده ام
آغاز فصل سرد را
و در درك عميق اندوه شاعره اي كه پرستوها در گودي انگشتان جوهريش تخم مي گذارند
كار كشته ام
و باور كرده ام
مرگ معناي دوستي را
و پيشاپيش بر جنازه ي خود نماز ميت مي خوانم
اي كاش اين بغض عميق پائيز كه حال سيلابه اشكه
تو دلم پژمرده مي شد
اي كاش باور مي كرديم مرگ آسيابان پيري را كه اين اواخر
در سوگ باد مرد
من باور كرده ام ، باور كرده ام
آغاز فصل سرد را
و در درك عميق اندوه شاعره اي كه پرستوها در گودي انگشتان جوهريش تخم مي گذارند
كار كشته ام
و باور كرده ام
مرگ معناي دوستي را
و پيشاپيش بر جنازه ي خود نماز ميت مي خوانم
Thursday, November 22, 2007
دستهاي بسته
نمي دونم چرا ؟ چرا تو همه ي فيلما
اونايي كه اسيرن
اونايي كه دستشونو بستن
با يه تيزي يا گوشه ي يه چيز تيزي
طنابا رو كه اونا رو دربند كردند باز مي كنند
اما
اما تو واقعيت
هيچ وقت دست بسته ي هيچكسي باز نمي شه
و هيچوقت هيچوقت يه همراه و هم بند واقعي پيدا نمي شه
راستي اگه تو واقعيت هم اينقدر آزادي راحت بود چي مي شد ؟
Monday, November 12, 2007
شب
Subscribe to:
Posts (Atom)