Wednesday, November 28, 2007

ديگر تمام شد


به مادرم گفتم ديگر تمام شد تمام شد هميشه پيش از آنكه فكر كني اتفاق مي افتد بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم

Friday, November 23, 2007

اي كاش


اي كاش
اي كاش اين بغض عميق پائيز كه حال سيلابه اشكه
تو دلم پژمرده مي شد
اي كاش باور مي كرديم مرگ آسيابان پيري را كه اين اواخر
در سوگ باد مرد
من باور كرده ام ، باور كرده ام
آغاز فصل سرد را
و در درك عميق اندوه شاعره اي كه پرستوها در گودي انگشتان جوهريش تخم مي گذارند
كار كشته ام
و باور كرده ام
مرگ معناي دوستي را
و پيشاپيش بر جنازه ي خود نماز ميت مي خوانم

Thursday, November 22, 2007

دستهاي بسته


نمي دونم چرا ؟ چرا تو همه ي فيلما

اونايي كه اسيرن

اونايي كه دستشونو بستن

با يه تيزي يا گوشه ي يه چيز تيزي

طنابا رو كه اونا رو دربند كردند باز مي كنند

اما

اما تو واقعيت

هيچ وقت دست بسته ي هيچكسي باز نمي شه

و هيچوقت هيچوقت يه همراه و هم بند واقعي پيدا نمي شه

راستي اگه تو واقعيت هم اينقدر آزادي راحت بود چي مي شد ؟

Monday, November 12, 2007

شب


شب همان شب است

تاريك و بي نور و بي شهاب

و پشت اين پنجره هر شب اينگونه مي لرزد

پشت اين پنجره اين شب

نگران من و توست

پشت اين شب يك شب ديگر پيداست

باز

تاريك و بي نور و بي شهاب