Thursday, June 07, 2007

شب


و در اين شب گويا

باد با باران وزش ظلمت را ياد آور مي شود

من به اين ظلمت خو گرفته ام

گوش كن صداي باران را مي شنوي

در اين شب ماه سفيدي خود را پنهان كرده است

او نيز سياهي اين شب تيره را باور كرده است

و ابرها با بارش خود

گريه ي تلخ مرا مي بارند

من در اين شهر بزرگ

پي خود گويا مي گردم

و در اين تنهايي

مفهوم انتظار را باور كرده ام

چرخش زمين را انكار

و در اين بودن كه هر لحظه درش نبود شدن را مي بينم

دوستي و بودن دوستانم را آرزو دارم

و عشق آن نياز مبهمي است كه هميشه در قلبم احساس مي كنم

و نگاه من هميشه در انتهايه نور ماه عشق را مي جويد

من در اين ماه عشق را ديدم

و در آواز پرنده ها صدايش را گوش كردم

واي سهم من چيست از اين مبهم درد آلود

سهم من انتظار صدايي است كه به من بگويد

من را دوست دارد ؟‌نه

سهم من همه ي همه ي دوستيهايه عالم است

من قلبم را به ريشه هايه درختان سپرده ام

تا حسم را از همه ي ميوه هاي دنيا آويزان كنم

حجمي از احساسي مقدس كه مرا به ميهماني خورشيد و بهار دعوت كرده است

و من آن را با دنيايم قسمت كرده ام