Thursday, March 15, 2007

هيوا ( به ياد روزها و ماهها و ساعتهايي كه بي هيوا بر من مي گذرند و حسرت لحظه هايي كه بي ترديد از دست مي روند )هيوا


هيوا شبها يم بي تو تاريك و بي ستاره اند

و بي تو تنهاييم را حدي نيست

دلم بي تو به غم نشسته است

هيوا چشمهايم به اشك انتظار خيسندو

ستارة زهرة شبهايم تويي

هيوا عشق من

عشق رويايي من

من در اسارت اين عشق زاده شدم

و در كنار تو شكوه بهار را هر لحظه مي بينم

بي تو لبهايم ساكت و خموشند

و براي عاشقي مجنون چو من

سكوتهاي طولاني آغاز مرگي تدريجي است

هيوا براي هر بار ديدنت پروانه مي شوم و به افسانه ها پرواز مي كنم

چشمانت شمعهاي نوراني حياتم شده اند

در دستهايم

رگهاي عشق پيوند انگشت انگشتري را حس مي كنند

هيوا بي تو نفس كشيدن برايم به سان شكنجه است

و دلم چشمهاي عاشقم را براي ديدارت به لباس عشق مزين مي كند

هيوا درست به چشمهايم نگاه كن

مي دانم ، مي دانم كه شايد تازه از كار برگشته اي

و وقت نمي كني دلتنگم باشي

ولي من

تمامي ثانيه هاي زندگيم لبريز از دلتنگي توست

و لحظه هايم را به قضاوت باران سپرده ام

و عشقت را تنها با خودم فرياد مي كنم

و سرودهاي ناخواندة عشق را براي تنم زمزمه كرده ام

هيوا من از عشق خانه اي ساخته ام اينجا

و به اين شهر فخر مي فروشم با تو

با عشق به حرفهايم گوش بده
هيوا از محبت به چشمهايم بنگر

آه چشمهايم ، چشمهايم دالانهاي عميق عشق

من اين چشمها را نيز به قضاوت پائيز گذاشته ام

و قلب تو را به قضاوت آسمان و

و از تمام وقتهايم با تو مي گويم

هر روز

و از دوستت دارمها در تنهاييهايم

تنها زمزمه هاي اين عصر جمعه

كنار غربت اين اذان تنهايي

من در راه سفر عشقم ، گوش مي كني

از عصر همين جمعه با تو حرف مي زنم

و همچنان از عشق مي گويم
هيوا

و مي دانم

كه خاك و آفتاب صداي احساسم را مي شنوند

و پشت اين انتظارها

وجودي است سرشار از پاكي

و صداي دوستي و عشقش

بر بال مرغان مهاجربرايم با نام هيوا معنا شده است

هيوا

Saturday, March 03, 2007

مسیحه مقدسه من


هم اکنون مسیحه من

با آن چشمهای متفکر و محزون

با آن لبخند پرنور و آن ذهن پاک و مطهر

از کوچه گذر خواهد کرد

آزاد کننده من از این طپشهای تلخ اضطراب

از کوچه گذر خواهد کرد

با آن پاهای دراز و لاغر پر ز اطمینان بودن

و آن دستهای پر مهر و گرم

مسیحم ، برادرم ، گنجشککم

با آن صدای محکم و محزون و تنها

سلام پسر خوبی

دستان پرمهرش را در گردنم می آویزد

و خواهد خندید می دانم

می دانم که اشکهایش بر شانه های خسته ام فرو می ریزد

اشکهای زخمهایه کهنه تنها

برادرم اشکهایت بی هیچ تشویش و اضطراب بریز

و ناگفته هایت را بگو

که شنیدن و سینه فراخ کردن از وظایف یک برادر است

گنچشک کوچک من با نگاه پرمعنایش

باران حرفهای ناگفته را بر قلبم فرو ریخت

تنهایی و بی همراهی

بی یار و همراه یهودا صفتان

همسفر نامردمانی که در سیاهی فقدان مردیشان را پنهان کرده اند

ای قاضیان مدعی مسند علی

ای نامردمان نشسته بر جایگاه مسیح

بر بازی رفاقت شما

اشک و خون سیاوشان مام وطن ریخته است

مسیحه من سخن بگو

سخن بگو که در نی نی چشمانت بغضه تلخه تنهایی و خیانت در کاسه می رقصد

سخن بگو که سکوت تو ابتذال تلخه زیستن را در گلو به بغض نشسته است

مسیحه بزرگ و مهربان من

از محبس

محبس آلوده به ظلمه بی قانونی

بازگرد ، بازگرد زودتر

که کوچه در انتظار آمدنت چشم به خیابان دوخته است

و در چشمهای انتظار

طرح بلند رعناییت روییده است

و دستهای سرد و تنهای من

در انتظار سوختن در دستهای ملتهبت به چله نشسته اند

این روزهایه طولانیه انتظار بی تو چه خالیست

و چه کسی به تو خواهد گفت

که در جهان بی تفاوتی فکرها و صداها و نگاهها

من دلم را به تماشای تنهایی برده ام

و غمم را با هیچ کس جز ابر سیاه شبهای زمستان نتوانم گفت

مسیحه مقدس

ندیدن تو آسان نیست

اما لبخند دوباره تو برای برادرت اینک

طلوع دیگریست که آغاز می شود

آرام ، مظلوم ، بی صدا و باشکوه ... همیشه و همه وقت در انتظار دیدار دوباره ات بردیا تهران 8 اسفند ماه 1385