Friday, December 07, 2007

فنجان قهوه


فنجان قهوه

به اميد نقش هاي تو به روزگار نقش مي زنم

فنجان قهوه

دوستانم از تو و گفته هاي من به آينده اميد مي دوزند

فنجان قهوه

آنها اميدوارند تا از نقشهاي تو با كلام من به خوشبختي رسند

فنجان قهوه

اينروزها من خالي شده ام

از معناي زيبايي

از معناي دوستي

از هر چه بود و هست و خواهد شد

تنهاي نقشهاي توست

با نگاه من و اينبار براي خود مي گويم

از روزگار تلخ

از نامعلوم نگران پشت اين پنجره

و پشت اين پنجره

سرد زمستان لرزه بر اندام شب مي ريزد

فنجان قهوه

هميشه سياهي شب تو به سفيدي فنجان مي چربد

فنجان قهوه

هم تو هم من هر دو مي دانيم كه تنها خداست كه مي داند

در پس اين سالهاي دور و طولاني

چه رازهاي غريبي نهفته است

اما من در آينه تو

درطالعم در اين روزهاي بد

روزهايي كه معناهايي از قسم دوستي و عشق

معنا ندارند

در كنار اين پنجره جا مانده ام هنوز

و پشت اين پنجره

شب ، شبِ شب است

تاريك و بي نور و بي شهاب

و من درانتظار طلوع

به ابرهاي سياه شب چشم دوخته ام

و پر هق هق و با صدا و با فرياد

مي گريم

مي گريم مي گريم از روزگار تلخ

Wednesday, November 28, 2007

ديگر تمام شد


به مادرم گفتم ديگر تمام شد تمام شد هميشه پيش از آنكه فكر كني اتفاق مي افتد بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم

Friday, November 23, 2007

اي كاش


اي كاش
اي كاش اين بغض عميق پائيز كه حال سيلابه اشكه
تو دلم پژمرده مي شد
اي كاش باور مي كرديم مرگ آسيابان پيري را كه اين اواخر
در سوگ باد مرد
من باور كرده ام ، باور كرده ام
آغاز فصل سرد را
و در درك عميق اندوه شاعره اي كه پرستوها در گودي انگشتان جوهريش تخم مي گذارند
كار كشته ام
و باور كرده ام
مرگ معناي دوستي را
و پيشاپيش بر جنازه ي خود نماز ميت مي خوانم

Thursday, November 22, 2007

دستهاي بسته


نمي دونم چرا ؟ چرا تو همه ي فيلما

اونايي كه اسيرن

اونايي كه دستشونو بستن

با يه تيزي يا گوشه ي يه چيز تيزي

طنابا رو كه اونا رو دربند كردند باز مي كنند

اما

اما تو واقعيت

هيچ وقت دست بسته ي هيچكسي باز نمي شه

و هيچوقت هيچوقت يه همراه و هم بند واقعي پيدا نمي شه

راستي اگه تو واقعيت هم اينقدر آزادي راحت بود چي مي شد ؟

Monday, November 12, 2007

شب


شب همان شب است

تاريك و بي نور و بي شهاب

و پشت اين پنجره هر شب اينگونه مي لرزد

پشت اين پنجره اين شب

نگران من و توست

پشت اين شب يك شب ديگر پيداست

باز

تاريك و بي نور و بي شهاب

Thursday, July 19, 2007

شازده خانوم تقديم به شازده خانوم


مدتها بود كه همه ي آدمهايه دور و برم مي خواستند منو قانع كنند كه چيزي به اسم عشق نوعي حماقته اما مگه ميشه كسي كه عشق رو آفريد و در كلام ميگه كه خودش عشقه احمق باشه نه نميشه! اين همون حسيه كه با اين شعارها هممون مي خواهيم به فراموشي بسپاريم يا چون مفهومش رو نمي دونيم مدام به دنباله يك يار تازه بگرديم هر دفعه هم كه از يه مثلا عشق سرخورده بشيم بگيم حالا بايد عاشق كي بشيم ،‌خوب چون با اين مفهوما از 12-13 سالگي آشنا شدم و تو كتابها خوندم سعي كردم مثله كتابها عاشق نشم تو 19 سالگي اولين ضربه رو خوردم و تا همين چند ماه

پيش مشغول نوش جان كردن تجربش بودم شايد به خاطر اينكه من مثله نسلم نبودم به قول بعضيا نسلم 50 ساله متولد شده بعله دسته خودم نبوده و نيست بنده با افتخار افكارم متعلق به دوره اي كه تجددش امروزه به تحجر بر مي گرده اما خوب اون چيزي كه اين روزها به اسم تجدد در باور نسل نو وجود داره از نظر من تجدد نيست بلكه يك نوع فرو رفتنه و با همين فكر و احساس بود كه فكر عشق و عاشقي رو به رويا سپرده بودم و هرگز هرگز باور نداشتم كه اينچنين در پرتو شيوع يك معجزه قرار بگيرم به هر حال نمي دونم اين حس همون عشقه يا نه يه چيزي فراتر از يك عشق به هر حال عاشق شدم و اين عشق مطمئنا عشقي از جنسه عشقهايه اين زمانه و حتي احساسات كودكي و نوجوانيم نيست

اين ترانه رو تقديم مي كنم به شهرزاد قصه گو






شازده خانوم شازده خانوم شب اومده خواستگاري
به قصر قلب من منت كنيد پا بذارين
شازده خانوم شازده خانوم شما همون فرشته ايد
فرشته شهر بزرگ فرشته اي كه نسل ما تو آسمونا اونو ديد
شازده خانوم شازده خانوم رحمي به حال دل اين عاشق بي قرار كنيد
شازده خانوم بي تو تو شهر سياه غريبه ايم ما به خدا
لطفي كنيد نظر به حال دل اين غلام با صفا كنيد
شازده خانوم حتي اگه بگين بمير غلامتون جواب رد نميده
اما اون با اين دلش دل سرخه عاشقش دوباره تو قصرتون پا مي ذاره
شازده خانوم طلوع كنيد آخه بايد خروسه صبح دوباره آواز بخونه
شازده خانوم هرچي عشق و وفاست ارزونيه مهر و صفات
شازده خانوم يه وقت نرين بانويه شاه شهر بشين
شازده خانوم انگار كه ما يه عمريه خاطرخواه شماييم به خدا
دنباله يك ذره از او مهر و صفاييم به خدا
شازده خانوم يه وقت نريد مارو فراموش بكنين رو عشقمون پا بذاري رو عشقمون پا يذاري

Friday, July 06, 2007

عشق عشق عشق


ودلم از خلال اجسام مادي و از تمامي ذرات جهان گذشت

و باز هواي عشق به دلم بازگشت

و اين قدرت ناپيدا باز تماميه تماميه تنم را در هم ريخت

زيرا كه اين بار وسعت امواجش از ناتواني جسمم وسيعتر شده است

پس دلم سر به طغيان برداشت به سوي عشق و حقيقت

و اين مفهوم

تنها مفهومي است كه تا حد مرگ با من من است و من عشق را با تماميه تماميه تنم دريافته ام

عشق عشق عشق

آري امروز به فضيلت بزرگه عاشق بودن رسيده ام

Thursday, June 07, 2007

شب


و در اين شب گويا

باد با باران وزش ظلمت را ياد آور مي شود

من به اين ظلمت خو گرفته ام

گوش كن صداي باران را مي شنوي

در اين شب ماه سفيدي خود را پنهان كرده است

او نيز سياهي اين شب تيره را باور كرده است

و ابرها با بارش خود

گريه ي تلخ مرا مي بارند

من در اين شهر بزرگ

پي خود گويا مي گردم

و در اين تنهايي

مفهوم انتظار را باور كرده ام

چرخش زمين را انكار

و در اين بودن كه هر لحظه درش نبود شدن را مي بينم

دوستي و بودن دوستانم را آرزو دارم

و عشق آن نياز مبهمي است كه هميشه در قلبم احساس مي كنم

و نگاه من هميشه در انتهايه نور ماه عشق را مي جويد

من در اين ماه عشق را ديدم

و در آواز پرنده ها صدايش را گوش كردم

واي سهم من چيست از اين مبهم درد آلود

سهم من انتظار صدايي است كه به من بگويد

من را دوست دارد ؟‌نه

سهم من همه ي همه ي دوستيهايه عالم است

من قلبم را به ريشه هايه درختان سپرده ام

تا حسم را از همه ي ميوه هاي دنيا آويزان كنم

حجمي از احساسي مقدس كه مرا به ميهماني خورشيد و بهار دعوت كرده است

و من آن را با دنيايم قسمت كرده ام

Tuesday, May 29, 2007

خواسته بودي برات بنويسم حرفه دلم اين ترانه از ستاره دوسته من ، دوسته تو برديا


اي همه آرامشم از تو پريشانت نبينم

چون شبه خاكستري سر در گريبانت نبينم

اي تو در چشمانه من يك پنجره لبخنده شادي

همچو ابر سوگوار اينگونه گريانت نبينم

******

اي پر از شوقه رهايي رفته تا اوجه ستاره

در ميانه كوچه ها افتان و خيزانت نبينم

******

مرغكه عاشق كجا شد نوره ما باطل

در قفس چون غم به خود هر لحظه نالانت نبينم

تكيه كن بر شانه ام اي شاخه ي نيلوفري رنگ

تا غمه بي تكيه گاهي را به چشمانت نبينم

******

قصه ي دلتنگيت را خوبه من بگذار و بگذر

گريه ي درياچه ها را تا به دامانت نبينم

كاشكي قسمت كني غمهايه خود را با دله من

تا كه سيله اشك را زين بيش مهمانت نبينم

******

تكيه كن بر شانه ام اي شاخه ي نيلوفري رنگ
تا غمه بي تكيه گاهي را به چشمانت نبينم

تكيه كن بر شانه ام اي شاخه ي نيلوفري رنگ
تا غمه بي تكيه گاهي را به چشمانت نبينم



Sunday, May 27, 2007

پري كوچك


در فضايه متعفن و تيره اين شهر
جسدهايه متفكر متجدد
با زبانهايه الكن امروزيشان
عشق را به مسلخ مي برند
و پريهاي كوچك شهر من مجبورند دلهايشان را آرام آرام در ني لبكهاي چوبين بنوازند
گويي يك يكشان سهم خود را به مردان ستمگر سپرده اند
و هيمه هاي باغ امنيتشان متزلزل است
مردان ستمگر به راحتي حرفشان را قطع مي كنند
آزاديشان را به يغما مي برند
و در سكوتشان هميشه چيزي مي سوزد
عشقهايشان به حكم جبر پنهان است
و نفسهايشان به زير چارقدهاي زور هميشه تنگ
من يه پنجره هايه آزادي دست يافته ام
و بادهاي مهاجم اين مردان ستمگر را محكوم مي كنم
واي خواهرم ويراني آنچه از جنس منست ببخش
من با باد آزاد انديشي ام گيسوي دخترم را وحشي مي كنم
و دلش را به رويا مي سپارم
دختر من آزاد زندگي مي كند قول مي دهم
او سلام خود را از گرسنگي عشق مي رهاند
و مسير انگشتانش را سبزي عشق دنبال مي كند
من براي دخترم دريچه اي باز مي كنم
تا از آن هميشه به ازدحام كوچة خوشبخت بنگرد
و بوتة عشقش را از گودالهاي مسموم اجتماعم مسون نگاه مي دارم
دختر من بايد سهمش را از تيرگي گودالهايه محبس پدرانش بيرون كشد
وقتي كه اين مورچه هاي احمق ريشه هاي ساكت مظلومش را قسمت مي كنند
و حروف ديگر از قلب او دور نخواهند بود
او بايد سلام خود را در روشنايي برهاند
و به ويراني مادرانش چشم ببندد
در زماني طويل
سنگين و آرام و صبور در پناه باد امنتيت من
و اين زمستان كه به كنج عزلت مادران من مأنوس است
به قعر تابستان گرم سقوط مي كند
و چشمهايه اين شهر به تجربة بيناييه دختر من باز مي شود
و در اين باد بادي كه گيسوي وحشي و ناآرامش را رويه چشمهايه بستة اين شهر مي گسترد
ترانة پر عشق آزادي و بودن را تكرار مي كند
كه من برايش وحشي ترين عشق دنيا و آزادترين آن را خواهم خواند
بي هيچ هراسي
همسر من پري كوچك غمگين ديگر به دنيا نخواهد آورد
و دردي كه مادرم و مادرانم كشيده اند را تجربه نخواهد كرد
پري كوچك من غمگين نخواهد بود

و شب از يك بوسه نخواهد مرد

Friday, May 25, 2007

سبزینه عشق


تو در رگهای سرخه تنم زاده شدی

آنجا که طپشهای قلبم ثانیه های زیستنم را نقش می زدند

زاده شدی

سپید و سبز

و قد کشیدی

ریشه دوانیدی

آنسان که با تنم آمیختی

و با دستهایت تمامیه تمامیم را به تشویش عشق آلودی

و افق چشمم را به رویا کشیدی

و انتظار آمدن خود را با ثانیه هایم آمیختی

***************************


چرا در انتظار تو که تنها به فکر خویشی بمانم ؟ چرا

اکنون به انتظار زایش عشق

در جهان می مانم

وقتی که مسیح با رویی خندان و دستی سبز می آید

و ردایه سبزش بوسه های این خاک تشنه را تحمل می کند

او که شمیم عشق و عاطفه اش حلقه ایست از سوسنهای چمن


*************


چرا در انتظار تو که تنها به فکر خویشی بمانم ؟ چرا

تو در میان خودخواهی خودخواه خود ایستاده ای

و من نام تو چونان قدیسی مقدس به چهره ی عشق کشیده ام

هر چند هنوز سبزینه ی سبز عشق من در باغ سینه ی تو نفس می کشد

و برایه دیدن و بوییدنت ساعتها و ساعتها به جاده هایه انتظار سجده برده ام

اما ... آه

تو اشکهایت را پنهان نکردی ، اما اشکهایه پنهانه من از اشکهایه تو سوزان تر بودند

من مردم شهرم را به لبخند و نگاههای سبز خود دعوت می کنم

و از آنها که شفافند و در چشمهایشان نقش سوسنهایه چمن را می توان به تماشا نشست

می خواهم که این جسد عاشق را به خاک بسپارند

تا از شالوده ی تنش میوه های قلبش به تمامیه تمام درختان آویخته شود

Thursday, March 15, 2007

هيوا ( به ياد روزها و ماهها و ساعتهايي كه بي هيوا بر من مي گذرند و حسرت لحظه هايي كه بي ترديد از دست مي روند )هيوا


هيوا شبها يم بي تو تاريك و بي ستاره اند

و بي تو تنهاييم را حدي نيست

دلم بي تو به غم نشسته است

هيوا چشمهايم به اشك انتظار خيسندو

ستارة زهرة شبهايم تويي

هيوا عشق من

عشق رويايي من

من در اسارت اين عشق زاده شدم

و در كنار تو شكوه بهار را هر لحظه مي بينم

بي تو لبهايم ساكت و خموشند

و براي عاشقي مجنون چو من

سكوتهاي طولاني آغاز مرگي تدريجي است

هيوا براي هر بار ديدنت پروانه مي شوم و به افسانه ها پرواز مي كنم

چشمانت شمعهاي نوراني حياتم شده اند

در دستهايم

رگهاي عشق پيوند انگشت انگشتري را حس مي كنند

هيوا بي تو نفس كشيدن برايم به سان شكنجه است

و دلم چشمهاي عاشقم را براي ديدارت به لباس عشق مزين مي كند

هيوا درست به چشمهايم نگاه كن

مي دانم ، مي دانم كه شايد تازه از كار برگشته اي

و وقت نمي كني دلتنگم باشي

ولي من

تمامي ثانيه هاي زندگيم لبريز از دلتنگي توست

و لحظه هايم را به قضاوت باران سپرده ام

و عشقت را تنها با خودم فرياد مي كنم

و سرودهاي ناخواندة عشق را براي تنم زمزمه كرده ام

هيوا من از عشق خانه اي ساخته ام اينجا

و به اين شهر فخر مي فروشم با تو

با عشق به حرفهايم گوش بده
هيوا از محبت به چشمهايم بنگر

آه چشمهايم ، چشمهايم دالانهاي عميق عشق

من اين چشمها را نيز به قضاوت پائيز گذاشته ام

و قلب تو را به قضاوت آسمان و

و از تمام وقتهايم با تو مي گويم

هر روز

و از دوستت دارمها در تنهاييهايم

تنها زمزمه هاي اين عصر جمعه

كنار غربت اين اذان تنهايي

من در راه سفر عشقم ، گوش مي كني

از عصر همين جمعه با تو حرف مي زنم

و همچنان از عشق مي گويم
هيوا

و مي دانم

كه خاك و آفتاب صداي احساسم را مي شنوند

و پشت اين انتظارها

وجودي است سرشار از پاكي

و صداي دوستي و عشقش

بر بال مرغان مهاجربرايم با نام هيوا معنا شده است

هيوا

Saturday, March 03, 2007

مسیحه مقدسه من


هم اکنون مسیحه من

با آن چشمهای متفکر و محزون

با آن لبخند پرنور و آن ذهن پاک و مطهر

از کوچه گذر خواهد کرد

آزاد کننده من از این طپشهای تلخ اضطراب

از کوچه گذر خواهد کرد

با آن پاهای دراز و لاغر پر ز اطمینان بودن

و آن دستهای پر مهر و گرم

مسیحم ، برادرم ، گنجشککم

با آن صدای محکم و محزون و تنها

سلام پسر خوبی

دستان پرمهرش را در گردنم می آویزد

و خواهد خندید می دانم

می دانم که اشکهایش بر شانه های خسته ام فرو می ریزد

اشکهای زخمهایه کهنه تنها

برادرم اشکهایت بی هیچ تشویش و اضطراب بریز

و ناگفته هایت را بگو

که شنیدن و سینه فراخ کردن از وظایف یک برادر است

گنچشک کوچک من با نگاه پرمعنایش

باران حرفهای ناگفته را بر قلبم فرو ریخت

تنهایی و بی همراهی

بی یار و همراه یهودا صفتان

همسفر نامردمانی که در سیاهی فقدان مردیشان را پنهان کرده اند

ای قاضیان مدعی مسند علی

ای نامردمان نشسته بر جایگاه مسیح

بر بازی رفاقت شما

اشک و خون سیاوشان مام وطن ریخته است

مسیحه من سخن بگو

سخن بگو که در نی نی چشمانت بغضه تلخه تنهایی و خیانت در کاسه می رقصد

سخن بگو که سکوت تو ابتذال تلخه زیستن را در گلو به بغض نشسته است

مسیحه بزرگ و مهربان من

از محبس

محبس آلوده به ظلمه بی قانونی

بازگرد ، بازگرد زودتر

که کوچه در انتظار آمدنت چشم به خیابان دوخته است

و در چشمهای انتظار

طرح بلند رعناییت روییده است

و دستهای سرد و تنهای من

در انتظار سوختن در دستهای ملتهبت به چله نشسته اند

این روزهایه طولانیه انتظار بی تو چه خالیست

و چه کسی به تو خواهد گفت

که در جهان بی تفاوتی فکرها و صداها و نگاهها

من دلم را به تماشای تنهایی برده ام

و غمم را با هیچ کس جز ابر سیاه شبهای زمستان نتوانم گفت

مسیحه مقدس

ندیدن تو آسان نیست

اما لبخند دوباره تو برای برادرت اینک

طلوع دیگریست که آغاز می شود

آرام ، مظلوم ، بی صدا و باشکوه ... همیشه و همه وقت در انتظار دیدار دوباره ات بردیا تهران 8 اسفند ماه 1385

Sunday, January 07, 2007

به كسي كه خود بايد از متن شعرم بفهمد كيست و هميشه دوستش دارم



در آن سوي لحظه ها
هنگامي كه تارهاي جانت با سرانگشت احساس سائيده شد
و عشق را همچون سيب سرخ حوا مزه كردي
به ياد آور
كه هميشه در معبد من شمعي به يادت روشن است
و حتي به ياد تو در زمان نبودم نيز
چراغدان عشق به يادت مي سوزد
آه آن هنگام كه كلبة قلبم پر از درد سكوت بود
تنها روشنايي بخش راه شمعي بود كه من در مقابل مادر مسيح مي افروختم
و در آن قاب طلايي رنگ چشمهاي مريم و دستهاي او رو به آسمان
مرا به بودنت اميدوار مي كرد
و شعله هاي عشق به زندگي
اميد ، رويا و تمامي معناهاي خوب را كه در دلم با رفتنت مرده بود
باز در دلم زنده نگاه مي داشت
ولي تا به كي به زير اين سقف روزها همانند هم تكرار شوند و در كشاكش لحظه هايم عمر به باد رود
آه اي كاش به نگاهم نگاهي نو هديه مي كردي باز قبله گاه دوستي من مي شدي
تنها قبله گاه دوستي من وقت هر نماز و هر دعا
ولي افسوس افسوس
كه من سفيدي و پاكي ات را از تو بهتر ديدم
هر كسي را كه وارد زندگي ات مي شد به همنشيني دعوت كردي
تنها من زيادي بودم
در شبي كه باهم به لطف نجوا كرديم
در بوستاني كه تنهاييمان را باور كرده بود
در لحظه هاي تنهايي
گفتي كه درست فكر كردي و من نفهميده ام
من از روز نخست فهميدمت ولي افسوس
به ظاهر دوستان
از نفسهايم نيز حرف ساختند
از اشكهايم تير
براي قلب تو كه عزيزترين بودي
نادانسته اينچنين ناراحتت كردم
سوگند به تمامي چيزهايي كه دوستشان داري
و سوگند به پاكي مريم مقدس مادر يگانة مسيح
تو را در هر جاي عالم كه هستي دوست دارم
و مرا باور كن كه تنها فلسفة بودنم تو يي
و نبضم كه از طغيان خون برجسته است به عشق همين چند تن مي زند
ولي باز افسوس و صد افسوس
كه نگفتي از من تنهاي بي يار چه خطايي سر زد
چه خطايي سرزد
كه نبودنم را اينچنين آرزو كردي
نفس در سينه ام اينگونه حبس
و بغض را در گلويم اينگونه شكستي
بارها شنيدم كه دوستان و عشاق هر آنچه معشوق مي خواهد مي شوند
ولي كه تو حتي نبودنم را نيز از من نخواستي
افسوس
خورشيد و ماه را نگاهت در همان زمانهاي كوتاه هديه كرد
و آسمان را قلبت
دستهايت كه به وسعت دريا بودند آرزوي در دست گرفتن داشتم و دارم
حالا من يه آروز دارم تو سينه كه دوباره چشم من تو رو ببينه

Monday, January 01, 2007

باران


غروب قدرتي است بي انتها از فكر تو و رويايه خوبه با تو بودن
تو كه مثله هيچكس نيستي
يا شايد اصلا نيستي
و نمي آيي ديگر هرگز
كسي كه تنها و تنها در چشم من است
من چشمها و اشكهايم را به باران سپرده ام
بي نمي گردي مي دانم اما
كسي هميشه با چشمانه اشك آلود بي تابانه مي خواهد تو را