Sunday, January 07, 2007

به كسي كه خود بايد از متن شعرم بفهمد كيست و هميشه دوستش دارم



در آن سوي لحظه ها
هنگامي كه تارهاي جانت با سرانگشت احساس سائيده شد
و عشق را همچون سيب سرخ حوا مزه كردي
به ياد آور
كه هميشه در معبد من شمعي به يادت روشن است
و حتي به ياد تو در زمان نبودم نيز
چراغدان عشق به يادت مي سوزد
آه آن هنگام كه كلبة قلبم پر از درد سكوت بود
تنها روشنايي بخش راه شمعي بود كه من در مقابل مادر مسيح مي افروختم
و در آن قاب طلايي رنگ چشمهاي مريم و دستهاي او رو به آسمان
مرا به بودنت اميدوار مي كرد
و شعله هاي عشق به زندگي
اميد ، رويا و تمامي معناهاي خوب را كه در دلم با رفتنت مرده بود
باز در دلم زنده نگاه مي داشت
ولي تا به كي به زير اين سقف روزها همانند هم تكرار شوند و در كشاكش لحظه هايم عمر به باد رود
آه اي كاش به نگاهم نگاهي نو هديه مي كردي باز قبله گاه دوستي من مي شدي
تنها قبله گاه دوستي من وقت هر نماز و هر دعا
ولي افسوس افسوس
كه من سفيدي و پاكي ات را از تو بهتر ديدم
هر كسي را كه وارد زندگي ات مي شد به همنشيني دعوت كردي
تنها من زيادي بودم
در شبي كه باهم به لطف نجوا كرديم
در بوستاني كه تنهاييمان را باور كرده بود
در لحظه هاي تنهايي
گفتي كه درست فكر كردي و من نفهميده ام
من از روز نخست فهميدمت ولي افسوس
به ظاهر دوستان
از نفسهايم نيز حرف ساختند
از اشكهايم تير
براي قلب تو كه عزيزترين بودي
نادانسته اينچنين ناراحتت كردم
سوگند به تمامي چيزهايي كه دوستشان داري
و سوگند به پاكي مريم مقدس مادر يگانة مسيح
تو را در هر جاي عالم كه هستي دوست دارم
و مرا باور كن كه تنها فلسفة بودنم تو يي
و نبضم كه از طغيان خون برجسته است به عشق همين چند تن مي زند
ولي باز افسوس و صد افسوس
كه نگفتي از من تنهاي بي يار چه خطايي سر زد
چه خطايي سرزد
كه نبودنم را اينچنين آرزو كردي
نفس در سينه ام اينگونه حبس
و بغض را در گلويم اينگونه شكستي
بارها شنيدم كه دوستان و عشاق هر آنچه معشوق مي خواهد مي شوند
ولي كه تو حتي نبودنم را نيز از من نخواستي
افسوس
خورشيد و ماه را نگاهت در همان زمانهاي كوتاه هديه كرد
و آسمان را قلبت
دستهايت كه به وسعت دريا بودند آرزوي در دست گرفتن داشتم و دارم
حالا من يه آروز دارم تو سينه كه دوباره چشم من تو رو ببينه

Monday, January 01, 2007

باران


غروب قدرتي است بي انتها از فكر تو و رويايه خوبه با تو بودن
تو كه مثله هيچكس نيستي
يا شايد اصلا نيستي
و نمي آيي ديگر هرگز
كسي كه تنها و تنها در چشم من است
من چشمها و اشكهايم را به باران سپرده ام
بي نمي گردي مي دانم اما
كسي هميشه با چشمانه اشك آلود بي تابانه مي خواهد تو را