Thursday, March 16, 2006

قوله طالقان در شبي در بوستان صبا جردن


گويند مرا كه چنان هيوا هيوا كني
كه يعقوب
يوسف يوسف مي كرد
گفتم آنقدر هيوا هيوا كنم
كه از غم و درد و اشك فراق بينايي از دست دهم
سوز هجران و داغ دل در دل نشانم
كه از سوز دل من
تمام چرخ گردون بي پايه گردد

كه عمقه عشقه من را لالة سرخ
ميونه دشت شهر عشقه پاكم
طالقان شايد ببيند
بهاره آمده منتظر بر قولي نشستم
قراري برپايه حرفي در شبي پاك شبي كه دوستي موج مي زد ميان من و هيوا
شبي كه بوسه مي زد لبان عاشق من به دستان پاكه هيوا
بسوز اي گنبد مينا و اي چرخ گردون كه بي عشقه پاكه هيوا
زيستن همان زندان و دخمه است
و اين مرگ آرزويه ديرينة من

No comments: