
گويند مرا كه چنان هيوا هيوا كني
كه يعقوب
يوسف يوسف مي كرد
گفتم آنقدر هيوا هيوا كنم
كه از غم و درد و اشك فراق بينايي از دست دهم
سوز هجران و داغ دل در دل نشانم
كه از سوز دل من
تمام چرخ گردون بي پايه گردد
كه عمقه عشقه من را لالة سرخ
ميونه دشت شهر عشقه پاكم
طالقان شايد ببيند
بهاره آمده منتظر بر قولي نشستم
قراري برپايه حرفي در شبي پاك شبي كه دوستي موج مي زد ميان من و هيوا
شبي كه بوسه مي زد لبان عاشق من به دستان پاكه هيوا
بسوز اي گنبد مينا و اي چرخ گردون كه بي عشقه پاكه هيوا
زيستن همان زندان و دخمه است
و اين مرگ آرزويه ديرينة من
كه يعقوب
يوسف يوسف مي كرد
گفتم آنقدر هيوا هيوا كنم
كه از غم و درد و اشك فراق بينايي از دست دهم
سوز هجران و داغ دل در دل نشانم
كه از سوز دل من
تمام چرخ گردون بي پايه گردد
كه عمقه عشقه من را لالة سرخ
ميونه دشت شهر عشقه پاكم
طالقان شايد ببيند
بهاره آمده منتظر بر قولي نشستم
قراري برپايه حرفي در شبي پاك شبي كه دوستي موج مي زد ميان من و هيوا
شبي كه بوسه مي زد لبان عاشق من به دستان پاكه هيوا
بسوز اي گنبد مينا و اي چرخ گردون كه بي عشقه پاكه هيوا
زيستن همان زندان و دخمه است
و اين مرگ آرزويه ديرينة من
No comments:
Post a Comment