Friday, December 07, 2007

فنجان قهوه


فنجان قهوه

به اميد نقش هاي تو به روزگار نقش مي زنم

فنجان قهوه

دوستانم از تو و گفته هاي من به آينده اميد مي دوزند

فنجان قهوه

آنها اميدوارند تا از نقشهاي تو با كلام من به خوشبختي رسند

فنجان قهوه

اينروزها من خالي شده ام

از معناي زيبايي

از معناي دوستي

از هر چه بود و هست و خواهد شد

تنهاي نقشهاي توست

با نگاه من و اينبار براي خود مي گويم

از روزگار تلخ

از نامعلوم نگران پشت اين پنجره

و پشت اين پنجره

سرد زمستان لرزه بر اندام شب مي ريزد

فنجان قهوه

هميشه سياهي شب تو به سفيدي فنجان مي چربد

فنجان قهوه

هم تو هم من هر دو مي دانيم كه تنها خداست كه مي داند

در پس اين سالهاي دور و طولاني

چه رازهاي غريبي نهفته است

اما من در آينه تو

درطالعم در اين روزهاي بد

روزهايي كه معناهايي از قسم دوستي و عشق

معنا ندارند

در كنار اين پنجره جا مانده ام هنوز

و پشت اين پنجره

شب ، شبِ شب است

تاريك و بي نور و بي شهاب

و من درانتظار طلوع

به ابرهاي سياه شب چشم دوخته ام

و پر هق هق و با صدا و با فرياد

مي گريم

مي گريم مي گريم از روزگار تلخ