Tuesday, May 20, 2008

مادر


مادر امروز امروز دلم از زمانه و از همة بي مهري ها گرفته
مادر امروز نامة وداعت را خواندم و گريستم تلخ
مادر آينه هاي زنگ زده را صدا كرده بودي و جامه هاي شلوغت را به سكوت دعوت
مادر شمعها را زنده خطاب كرده اي و كتابهاي خسته ات را بسته اي
مادر مادر مادري كه مهربانتر از تو سراغ ندارم
مادر مادري كه در سختيهاي گريه نكردي نا گريستن ياد بگيريم خنديدي خنديدي تا بخنديم
زيستن برايت سخت بود سخت هست مي دانم اما مادر سلولهايت را از ترانه هاي رهايي كه نوشته اي لبريز نساز
مادر هنوز زود است خيلي زود خيلي خيلي زود
مادر نوشته اي كه بعد از توتا 7 سياه بپوشند
مادر بي تو خانه سياه است سياه
چه 7 روز چه 7 سال
مادر هميشه مي گفتي خدا را دوست داشته باش
بي تو بي تو سالم و زيبا ، ديگر خدا را دوست ندارم
مادر من عاشق تو بودم
تو كه سرتاسر ذكرت نام مريم عذرا است
و سجاده ات هميشه گسترده در آستان مهر و محبت
مادر مي گويند ديگر كسي اشكهايش زلال نيست و بوي عشق نمي دهد اما
اشكهاي تو هر چند كم بودند هميشه زلاله بوي عشق بودند
مادر بي تو توان آنكه ادامه دهيم ، از نو آغاز كنيم و اگر اگر
زمانه بر مرادمان نگشت زيبايي آنرا ببينيم هنگامي كه ديگران از ديدن آن ناتوانند
نداريم
مادر سحرگاه با عشق به بودن تو خدا را مي بينم
با عشق تو هر صبح متولد مي شوم
تا شامگاه جان مي گيرم زندگي مي كنم و با خنده ات
خوشحاليت تمامي آرزوهايم را به فراموشي ميسپرم
مادر بي تو ديگر كسي دستهاي ما را به ديدار آفتاب نخواهد برد
مادر همه چيز براي بودنت مهياست
پس بمان
مادر تو تمامي كودكيم را به دندان گرفتي
گذشته ات را بادها بردند
بعد از ويراني خانه ات

تو موندي و من
مادر برديا

و چيزي به اسم خودت رو در جايي به فراموشي سپردي
و هيچ كس هيچ كس نه به ياد آورد نه يادش موند
كه تو هم انساني ، همه همة همه تو رو به چشم يك مادر
از تمامي تمام زيباييهاي دنيا محروم كردند
و هيچ كس يك بار حتي يك بار از خودش نپرسيد
مگه مادر انسان نيست
و تمامي تمامي جوانيت در آينه ويران شد
مادر من ايستاده ام به اميد بودن تو
مادر ما غريبي را هميشه با تو از ياد برديم
و با تو با همه آشناي آشنا زندگي كرديم
مادر تو تو بايد همة ما را بايد حلال كني
مادرم نوشته اي بعد تو...بعد تو
بعد تو ديگر زماني كه خانه سياه است
ستيزي نخواهد بود چرا كه ما نيز ديگر تمام شده ايم
و خانه هميشه سياه خواهد
پس بمان با ما تا با هم به ميهماني خورشيد برويم

Friday, May 09, 2008

سهم من


در اتاقی که به اندازۀ یک تنهائیست
دل من
که به اندازۀ یک عشقست
به بهانه های سادۀ خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچۀ خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازۀ یک پنجره میخوانند
آه

سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من

آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست
و به چیزی در پوسید گی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید

دستهایت را
دوست میدارم

دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت