Wednesday, March 29, 2006

وقتي خدا عشق آفريد : براي ذات مقدس عشق كه عشق حسد نمي برد عشق عشق است بي هيچ حرفي





وقتي خدا عشق آفريد خود زاده شد در اين جهان
از خاك پست انس آفريد
از برگ گل تن آفريد
از آب پاك اشك آفريد
احساسه عاشق بودنو به خاطر من آفريد
به خاطر تو آفريد
در گناه زيباي وصل دوتن
عشق و گناه و لذت و مستي وشور و عشقه تنو
به خاطر ما آفريد
هر هفت ملك را آنگه كه دستور سجده داد
به خاطر حسه قشنگه عاشقي
سجده كردند هفت ملك بر خاكه پست
آنگه كه ابليس صديق
سجده نكرد بر آدمي از بخل و حسد و نفرت و عصيان نبود
بل كه چون اين ملك خود زاده شد در ذاته عشق
بر عشق ما سجده نكرد
چون عاشقي را با كمالش ديده بود
خود عاشقي بود در آتش حق مي رميد
آنگه كه اين عشق شديد با انتقام آغشته شد
وآن ملك خاص بارگاه كبريا
شد ذات فسد و بر من و تو سجده نكرد
ذات خيانت در من و تو ديده بود
آنچنان شد تا بر رقيب پست پليد سجده نكرد
و عشق پاكه پاكش را
در ذات مريم كش انسه پليد
ناگه به يكباره بسته ديد
حال گر من و تو عاشقي را ثابت كنيم
اين شرير خودخواه پليد
با من و تو
در خدا و عشق و عيسي مسيح خود به خود
خواهد دميد ، خواهد دميد
وانگه كه هر عهدي شكست
گر عهد عشقه ما نشكند
آنگه زمانه آخر است
و ملك خاص عاصيه خدا
بر عشق سجده مي كند
بي شك و بي ترس و با يقين
نام هيوا گر به اسم تو حك مي شد در سجل
تا كنون ابليس پست بر زمين و آسمان سجده كرده بود بي يقين
حال گر من و تو با شهامت هيوا شويم
حي داور معني عشق و وفا را
مي نمايد بر همان ذاته پليد
و همان دم در زماني چون يك نفس
قدس پاك و مطهر ز آسمان
بر زمين خواهد نشست
بر زمين خواهد نشست

Saturday, March 25, 2006

محرابه قلب عاشقم : براي ص _ الف




ودر محرابه قلبه عاشقم
تو را آنگونه ساختم كه باور داشتم و آنگونه بودي
بوري موهايت آفتاب زندگيم بود
و سفيدي دستانت را دستهاي موساي آسيه معنا مي كرد
نفسهايت
آه نفسهايت
مسيحاي مريم بود در جان بخشيدن به من
و امروز در گوشه گوشة قلبم و دلم خانة عشق توست و نالهاي عاشقانه اي كه در قلبم مي گريند
هيوا تويي هوا تويي
و هر گوشة محراب اين دل خاطرة توست
بي تو آه بي تو هر شب از كوچه پس كوچه هاي خاطرات كم با تو بودنم گذر مي كنم
و آيا آيا تو دلت و چشمهايت به خاطر مي آورند تنهايي تنهاي قلبم را
و پير مي شوم و قاب آينه در انتطار برق نقره ايش را از دست مي دهد
تصوير مسيح زير غبار عشق پنهان مي شود
ساعت شماته اي قديمي مادر بزرگم به چهار و نيم 18 بهمن خواب رفته است
اما خود آينه، آينه آينة قلبم تنها تصوير تو را به خود حك كرده است
هيوا

Wednesday, March 22, 2006

صلاه ظهر خردا به ياد خرداد 84 و دوستي و عشق دونفر براي ص _ الف


ظهر خرداد برگرفته از ترانة كيوكيو بنگ بنگ گوگوش كه خود به گفتة دوستي در سينما تا آنجا مي گفت از تو بدم مياد و هر بار پرسيدم چرا ؟ گفت چون مثله گوگوش مي موني ! ( آي مردم مردم واي مردم سرخوردم مردم از مرد بد نامردم ) همه ازت سوء‌استفاده مي كنند
تقديم به دوست عزيز علي سهرابيان كه در شبي سرد اينبار در زمستاني خالي از فرياد وشور و آنهنگام كه خراب و داغان بودم به دنبالم آمد و در كافه اي باز دوباره سينه اش را براي شنيدن درددلهايم فراخ كرد و با ياد زندگي دوسال و نيمه سركار خانم ن - و كه تنها كسي است كه تنهايي تنهايم را مي فهمد و زخمهاي خورده ام را خورده است زخمهاي بي مرهمي كه تنها خداوند شايد با گذشت زمان مرهمشان گذارد اي كاش زندگي آدمها مثل يك صفحة گرام بود تا هر وقت كه مي خواستي مي تونستي اون رو به اولش بر گردوني اي كاش كما اينكه اونموقع هم باز همين كارها رو مي كرديم
********************************
صلاة ظهر خرداد ، هواي گرم و پر دود
دو تا جوون بي خواب تو يك اتاق تنها
با يه دگمه يه مشت سيم ، يه جعبه نور خوشرنگ نشستن گرم يك چت
تو يك روم پر آشوب
يكي از سن پرسيد
يكي از قد و هيكل
يكي عكسي فرستاد
يكي شماره تايپ كرد
تو تيك تيك اين تايپها
يكي يك يار مي جست
يكي يك يار مي خواست
حالا يادي ندارم از اون روز پر آشوب
ولي آخر اين چت قراري شد پر از حرف
برادر خاطرت هست ؟
++++++++++++++++
تو يه شب گرم خرداد ، هواي سست و بي حال
دو تا جوون همراه ، سر يه ديت مرموزبا يه جفت صندل نرم ، شلوار جين و چند رنگ
رسيدن به يه راه و رفتن سوي اوهام
چقدر از عشق گفتيم رو اون نيمكت چوبي
چه حرفها كه نگفتيم تو اون بوستان خلوت
چه ديت ساده اي بود
برادر خاطرت هست ؟
++++++++++++++++
همه سرگرم كار و هياهوي زمانه
يكي به سوي منزل ، يكي كار شبانه
باهم از عشق گفتيم ، دوستي ، آشنايي
كسي از روز فرقت خبر اصلاٌ نمي داد
هواي آشنايي بهار عاشقي ها
گذشت و ما رسيديم به روز 8 تيرماه
عجب روز بدي بود شب آزمون روباز ، شب هم محفلي ها
رفيق نيمه راهي توي يه جمع ممنوع
چه حرفها كه نگفتيم رو اون خطهاي بي روح
همش از روح گفتيم كمي از عشق و دوستي
ولي از رنگ نگفتيم نه حتي يك كلامي از رياها
برادر خاطرت هست ؟
++++++++++++++++++++++++
بهار بود و هنوزم شب ترديد و سودا
هنوزم پرده ها بود ميون اين دو همراه
گذشت اون فصل و ما هم گذشتيم از خط رويا
رسيد مهر من و تو به اولين گذرگاه
گذرگاه بدي بوديكي هراس از راه ، يكي داناي اين راه
نه يك همدرد دانا ، نه يك همسفر راه نه حتي يك برادر ، يك دوست
فقط هم صحبتي بود رو اون خطهاي بي روح
يكي رو باد مي برد پي مسيح و بودايكي رو آب مي برد به فردوس خيالي
چقدر از روح گفتيم تو اون شبهاي پردرد
چقدر حرف و غزل بود سر جمع رفيقان
تو پيچ پيچ شب ما قيامت بود و غوغا
يكي خمار رنگها ، يكي نشئة عيسي
تو بزمها شاعر پاك ، تو ديرها راهب پست
عجب سرگيجه اي بود
برادر خاطرت هست ؟
+++++++++++++++++++++++++++
هنوز شباي پائيز شب حرفهاي ما بود
تب تند رفاقت تو سينه هاي ما بود
به يادم هست كه يك عصر ، يك عصر جمعة گرم
شدم صبور و شيردل شدم آرتيست اول
تو فيلم مهر و دوستي
قلم ، شب نامه ، خودكار ، رفيق خوب و پربار
روح نيمه برهنه توي حياي يك يار
هواي رنگ و نيرنگ تو اون كافه دلتنگ ، كمي حتي نيومد
برادر خاطرت هست ؟
*******************************************
يكي قلبش رو مي داد ، يكي خنجر به دست داشت
من اما شيفتة راه تو گويا مست بازي تو رويا و هياهو
چه حرفهايي كه گفتيم رو اون خطهاي بيروح
چقدر از عشق گفتيم چقدر از روح و انسان
برادر خاطرت هست ؟
**********************
ديگه يادي ندارم از اون جيك جيك مستون
بهار مرد و زمين رفت به رويت زمستون
شكست وجود پرعشق تو گل موج رياهاو قلبي بود كه مي رفت به قعر گور گمنام
ديگه سكوت شب و آواز شهره حقيقت بود حقيقت ، نه فيلم بود نه نمايش
نمي دوني چه غم تلخي موندن ، موندنو به روي خود درها رو بستن
رفتن از ياد همه مثل يه قصه ، تو فراموشي به مرگ خود نشستن
دروغهاي حقيقي ، برادرهاي دشمن ، ببين گردش چرخو بازم يه ديت ديگر
گاهي صد دفعه مردم تو هر ديت خيانت ولي شايد پيامي بياد
از يار هم خون
چه سال وحشتي بود
برادر خاطرت هست ؟‌
*************************
گذشت اون سال و ماه و تو اون عصر خيانت گذشتم از دل پاك
مثل غبار اندوه سوار باد ولگرد
از اين چارراه به اون راه از اين كافه به او راه
سفركردم رسيدم به آخرين گذرگاه
رو خاك سرد تهران مي رفتم تلخ و سنگين
من آن افتاده از دل ، من آن افتاده از دين
تو شهر دوديه تهران
تو اين غربت بي يارنه يك راه بلدي هست نه حتي يك برادر يك دوست
حالا بازم صداي سرد گوشي بازم جانم بگوييد
حالا اين بار بازي مرا سوي كدام راه ، كدامين يار مي خواند
گذشتم از حرف عقل و سوار باد اقبال رسيدم آن سوي تهران
ميون كوچه اي باز اطاقي دنج و خلوت
دو هم سينه دو همراه ،همون يار قديمي تو گفته هاي يك يار ، فرشته اي كه گويا خبر از حال ما داشت
وليكن مرد بود به وسعت يه دريا
وجودش پاك شايد مثه مسيح و بودا
وحق ديدم در اين روز همه حرفهاي او را
عجب روز عجيبي نه شايد خوب و نه بد
كه اين احساس گس بود گس
براي يك لحظه ، يك عمر گذشت از ديدگانم
شب غربت جردن
شب شكست يك يار ، شب ويراني من
شبي كه بوسه مي زد لبان عاشق من به دستان پاك يك يار
گذشت و ما شنيديم از اون خطهاي بي روح از او حرفهاي ديگر
شبي كه در صدايش به عشق و ما و دوستي كافر
شبي كه تا صبح قدم مي زد آن يار ميان روح اين يار
گذشت اون شب و باز هم گذاشتيم ما قراري
قراري بر پاية پوچ رو اون خطهاي بي سيم و بي عشق
تو اون يكشنبة پاك ديگه زنگي نيومد از اون خطهاي بي روح
برادر خاطرت هست ؟
*********************
گذشت 9 ماه و حالا نشسته ام من اينجا
در اين ويرانة من
چه حرفها كه شنيديم تو اين غربت بي روح
همه از رنگ گفتند ، همه از خواب و رويا
به جرم دوستي
شدم محكوم نيستي
چه تهمتها شنيدم ، چه حرفهاي نگفته
چه فعلهاي نكرده
به جرم دوست بودن ، شدم پاك دشمن
حالا نشسته ام من اينجا در اين ويرانة من
ميان اين چراها
ميان تو و دنياعجب گردش چرخي برادر خوب بنگر
زمين را اينچنين پرحرف نديدم اينچنين پر درد
برادر خوب بنگر به اين ويرانة منحالا شايد بفهمي
برادروار دوست داشتن برادروار دوست بودن
كما اينكه تو گفتي كه ديگه عشق بي معناست
برادر خاطرت هست ؟

Friday, March 17, 2006

مريم كشي



در جهاني اينچنين سرد و سياه
معنيه عشقو محبت مرده است
نجات دهنده در گور خفته
و كفن سفيد نمادي است از‌ آرامش
زمين تنهاتر از تنهاي خورشيد است
و گلها آه گلها
كه معني هيوا را روي هر گلبرگشان در كوتاهي لحظه هايشان مي نويسند

معني زيستن را بهتر از ما فهميده اند

و خدا تنهايي تنهاي خودش را دارد

چون مي داند كه عشق سالهاست كه مرده است

آري عشق مرده است و قاتلان عشق تاوان آن را تا پايان دنيا پس خواهند داد

مريم كشان به مريم كشي بي رحمانه شان ادامه مي دهند

مريم كشي آسان و

رسم طايفة امروز است

و من قلبي مي خواهم يك قلب

براي يك عمر نه براي لحظاتي كه خود درماني مي كنند مردمان خود گم كردة امروز

باشد به مردمان بگو هيوا

بگو كه ما با آفتاب زاده شديم

و با آفتاب طلوع خواهيم كرد


Thursday, March 16, 2006

قوله طالقان در شبي در بوستان صبا جردن


گويند مرا كه چنان هيوا هيوا كني
كه يعقوب
يوسف يوسف مي كرد
گفتم آنقدر هيوا هيوا كنم
كه از غم و درد و اشك فراق بينايي از دست دهم
سوز هجران و داغ دل در دل نشانم
كه از سوز دل من
تمام چرخ گردون بي پايه گردد

كه عمقه عشقه من را لالة سرخ
ميونه دشت شهر عشقه پاكم
طالقان شايد ببيند
بهاره آمده منتظر بر قولي نشستم
قراري برپايه حرفي در شبي پاك شبي كه دوستي موج مي زد ميان من و هيوا
شبي كه بوسه مي زد لبان عاشق من به دستان پاكه هيوا
بسوز اي گنبد مينا و اي چرخ گردون كه بي عشقه پاكه هيوا
زيستن همان زندان و دخمه است
و اين مرگ آرزويه ديرينة من