
تو در رگهای سرخه تنم زاده شدی
آنجا که طپشهای قلبم ثانیه های زیستنم را نقش می زدند
زاده شدی
سپید و سبز
و قد کشیدی
ریشه دوانیدی
آنسان که با تنم آمیختی
و با دستهایت تمامیه تمامیم را به تشویش عشق آلودی
و افق چشمم را به رویا کشیدی
و انتظار آمدن خود را با ثانیه هایم آمیختی
***************************
چرا در انتظار تو که تنها به فکر خویشی بمانم ؟ چرا
اکنون به انتظار زایش عشق
در جهان می مانم
وقتی که مسیح با رویی خندان و دستی سبز می آید
و ردایه سبزش بوسه های این خاک تشنه را تحمل می کند
او که شمیم عشق و عاطفه اش حلقه ایست از سوسنهای چمن
*************
چرا در انتظار تو که تنها به فکر خویشی بمانم ؟ چرا
تو در میان خودخواهی خودخواه خود ایستاده ای
و من نام تو چونان قدیسی مقدس به چهره ی عشق کشیده ام
هر چند هنوز سبزینه ی سبز عشق من در باغ سینه ی تو نفس می کشد
و برایه دیدن و بوییدنت ساعتها و ساعتها به جاده هایه انتظار سجده برده ام
اما ... آه
تو اشکهایت را پنهان نکردی ، اما اشکهایه پنهانه من از اشکهایه تو سوزان تر بودند
من مردم شهرم را به لبخند و نگاههای سبز خود دعوت می کنم
و از آنها که شفافند و در چشمهایشان نقش سوسنهایه چمن را می توان به تماشا نشست
می خواهم که این جسد عاشق را به خاک بسپارند
تا از شالوده ی تنش میوه های قلبش به تمامیه تمام درختان آویخته شود
No comments:
Post a Comment