
در فضايه متعفن و تيره اين شهر
جسدهايه متفكر متجدد
با زبانهايه الكن امروزيشان
عشق را به مسلخ مي برند
و پريهاي كوچك شهر من مجبورند دلهايشان را آرام آرام در ني لبكهاي چوبين بنوازند
گويي يك يكشان سهم خود را به مردان ستمگر سپرده اند
و هيمه هاي باغ امنيتشان متزلزل است
مردان ستمگر به راحتي حرفشان را قطع مي كنند
آزاديشان را به يغما مي برند
و در سكوتشان هميشه چيزي مي سوزد
عشقهايشان به حكم جبر پنهان است
و نفسهايشان به زير چارقدهاي زور هميشه تنگ
من يه پنجره هايه آزادي دست يافته ام
و بادهاي مهاجم اين مردان ستمگر را محكوم مي كنم
واي خواهرم ويراني آنچه از جنس منست ببخش
من با باد آزاد انديشي ام گيسوي دخترم را وحشي مي كنم
و دلش را به رويا مي سپارم
دختر من آزاد زندگي مي كند قول مي دهم
او سلام خود را از گرسنگي عشق مي رهاند
و مسير انگشتانش را سبزي عشق دنبال مي كند
من براي دخترم دريچه اي باز مي كنم
تا از آن هميشه به ازدحام كوچة خوشبخت بنگرد
و بوتة عشقش را از گودالهاي مسموم اجتماعم مسون نگاه مي دارم
دختر من بايد سهمش را از تيرگي گودالهايه محبس پدرانش بيرون كشد
وقتي كه اين مورچه هاي احمق ريشه هاي ساكت مظلومش را قسمت مي كنند
و حروف ديگر از قلب او دور نخواهند بود
او بايد سلام خود را در روشنايي برهاند
و به ويراني مادرانش چشم ببندد
در زماني طويل
سنگين و آرام و صبور در پناه باد امنتيت من
و اين زمستان كه به كنج عزلت مادران من مأنوس است
به قعر تابستان گرم سقوط مي كند
و چشمهايه اين شهر به تجربة بيناييه دختر من باز مي شود
و در اين باد بادي كه گيسوي وحشي و ناآرامش را رويه چشمهايه بستة اين شهر مي گسترد
ترانة پر عشق آزادي و بودن را تكرار مي كند
كه من برايش وحشي ترين عشق دنيا و آزادترين آن را خواهم خواند
بي هيچ هراسي
همسر من پري كوچك غمگين ديگر به دنيا نخواهد آورد
و دردي كه مادرم و مادرانم كشيده اند را تجربه نخواهد كرد
پري كوچك من غمگين نخواهد بود
جسدهايه متفكر متجدد
با زبانهايه الكن امروزيشان
عشق را به مسلخ مي برند
و پريهاي كوچك شهر من مجبورند دلهايشان را آرام آرام در ني لبكهاي چوبين بنوازند
گويي يك يكشان سهم خود را به مردان ستمگر سپرده اند
و هيمه هاي باغ امنيتشان متزلزل است
مردان ستمگر به راحتي حرفشان را قطع مي كنند
آزاديشان را به يغما مي برند
و در سكوتشان هميشه چيزي مي سوزد
عشقهايشان به حكم جبر پنهان است
و نفسهايشان به زير چارقدهاي زور هميشه تنگ
من يه پنجره هايه آزادي دست يافته ام
و بادهاي مهاجم اين مردان ستمگر را محكوم مي كنم
واي خواهرم ويراني آنچه از جنس منست ببخش
من با باد آزاد انديشي ام گيسوي دخترم را وحشي مي كنم
و دلش را به رويا مي سپارم
دختر من آزاد زندگي مي كند قول مي دهم
او سلام خود را از گرسنگي عشق مي رهاند
و مسير انگشتانش را سبزي عشق دنبال مي كند
من براي دخترم دريچه اي باز مي كنم
تا از آن هميشه به ازدحام كوچة خوشبخت بنگرد
و بوتة عشقش را از گودالهاي مسموم اجتماعم مسون نگاه مي دارم
دختر من بايد سهمش را از تيرگي گودالهايه محبس پدرانش بيرون كشد
وقتي كه اين مورچه هاي احمق ريشه هاي ساكت مظلومش را قسمت مي كنند
و حروف ديگر از قلب او دور نخواهند بود
او بايد سلام خود را در روشنايي برهاند
و به ويراني مادرانش چشم ببندد
در زماني طويل
سنگين و آرام و صبور در پناه باد امنتيت من
و اين زمستان كه به كنج عزلت مادران من مأنوس است
به قعر تابستان گرم سقوط مي كند
و چشمهايه اين شهر به تجربة بيناييه دختر من باز مي شود
و در اين باد بادي كه گيسوي وحشي و ناآرامش را رويه چشمهايه بستة اين شهر مي گسترد
ترانة پر عشق آزادي و بودن را تكرار مي كند
كه من برايش وحشي ترين عشق دنيا و آزادترين آن را خواهم خواند
بي هيچ هراسي
همسر من پري كوچك غمگين ديگر به دنيا نخواهد آورد
و دردي كه مادرم و مادرانم كشيده اند را تجربه نخواهد كرد
پري كوچك من غمگين نخواهد بود
و شب از يك بوسه نخواهد مرد
No comments:
Post a Comment