
هم اکنون مسیحه من
با آن چشمهای متفکر و محزون
با آن لبخند پرنور و آن ذهن پاک و مطهر
از کوچه گذر خواهد کرد
آزاد کننده من از این طپشهای تلخ اضطراب
از کوچه گذر خواهد کرد
با آن پاهای دراز و لاغر پر ز اطمینان بودن
و آن دستهای پر مهر و گرم
مسیحم ، برادرم ، گنجشککم
با آن صدای محکم و محزون و تنها
سلام پسر خوبی
دستان پرمهرش را در گردنم می آویزد
و خواهد خندید می دانم
می دانم که اشکهایش بر شانه های خسته ام فرو می ریزد
اشکهای زخمهایه کهنه تنها
برادرم اشکهایت بی هیچ تشویش و اضطراب بریز
و ناگفته هایت را بگو
که شنیدن و سینه فراخ کردن از وظایف یک برادر است
گنچشک کوچک من با نگاه پرمعنایش
باران حرفهای ناگفته را بر قلبم فرو ریخت
تنهایی و بی همراهی
بی یار و همراه یهودا صفتان
همسفر نامردمانی که در سیاهی فقدان مردیشان را پنهان کرده اند
ای قاضیان مدعی مسند علی
ای نامردمان نشسته بر جایگاه مسیح
بر بازی رفاقت شما
اشک و خون سیاوشان مام وطن ریخته است
مسیحه من سخن بگو
سخن بگو که در نی نی چشمانت بغضه تلخه تنهایی و خیانت در کاسه می رقصد
سخن بگو که سکوت تو ابتذال تلخه زیستن را در گلو به بغض نشسته است
مسیحه بزرگ و مهربان من
از محبس
محبس آلوده به ظلمه بی قانونی
بازگرد ، بازگرد زودتر
که کوچه در انتظار آمدنت چشم به خیابان دوخته است
و در چشمهای انتظار
طرح بلند رعناییت روییده است
و دستهای سرد و تنهای من
در انتظار سوختن در دستهای ملتهبت به چله نشسته اند
این روزهایه طولانیه انتظار بی تو چه خالیست
و چه کسی به تو خواهد گفت
که در جهان بی تفاوتی فکرها و صداها و نگاهها
من دلم را به تماشای تنهایی برده ام
و غمم را با هیچ کس جز ابر سیاه شبهای زمستان نتوانم گفت
مسیحه مقدس
ندیدن تو آسان نیست
اما لبخند دوباره تو برای برادرت اینک
طلوع دیگریست که آغاز می شود
آرام ، مظلوم ، بی صدا و باشکوه ... همیشه و همه وقت در انتظار دیدار دوباره ات بردیا تهران 8 اسفند ماه 1385
1 comment:
be dashtane baradri chon to eftekhar mikonam ,khyli doset daram .
Post a Comment