Friday, June 11, 2010

به ياد مادر


آمد‌ه ام به پرسش حال تومادر
مادر مادري که هر نفسم یاد توست
آمده ام که بوسه دهم به خاك تو
ای قبله بي تمامي که جان و دلم به سویت است
آمده ام تا که شکوه کنم از غم فراق
وز بانگ شيون و ناله و گريه شايد روح تو را با خبر کنم
مادرم اين روز ها یاد تو همنفسي است به جاي تو
تو مي دانی از فراق..چه ها بر من گذشت
هر ثانيه اي كه در غم فراق گذشت
با آه آمد و با چشم تر و دل خون گذشت
غمخانه اي است دل من در فراق تو
آنکس که هست از غم من با خبر تويي
رفتی زپیش من و نماندی
پشتم شكست ، دلم گرفت ، و چشمانم هميشه به در خشك شد

مي دانم كه ديگر نمي يايي اما هستي
مادرم ازیادم نمی روی
تا آن زمان كه فرشته مرگ غبار از ديدگانم باز بردارد

براي مادرم به ياد روزهاي خوب

Wednesday, December 16, 2009

همراه



دلم
همراهی می‌خواهد


همراهی کور و کر و لال
خط بریل بداند

صدای ذهنم را بشنود
و با گوش جان به حرفهایم گوش کند
خط به خط تنم را به بریل بخواند
تنم به ذهن ببیند
حرفهای هنر و ادبم را به گوش جان بشنود

با این گوش و چشم و زبان
دستش را بگیرم
دست به دست

دنیا را برایش تعریف ‌کنم
چشمش شوم

گوشش شوم
و زبان گویایش باشم
ولی راه را با عصای او بروم
با این زبان تمام زشتی‌ها‌ی جهان را

برای او نگویم
زیباییهایش را برایش ببینم
و بهترین آهنگهای جهان را برایش تفسیر کنم
و تمام نامردیهای جهان را در دفتر خاطراتش از قلم بیاندازم

Friday, November 13, 2009

شازده خانوم

دو تا دستام مركبي
تموم شعرام خط خطي
پيش شما شازده خانوم منم فقير پاپتي
غرور و بردارو ببر
دلم ميگه دلم ميگه
غلامي رو به جون بخر دلم مي گه دلم مي گه
شازده خانوم قابل باشم بايد بگم به شعر من خوش آمدي خوش آمدي
شازده خانوم چه پاكي و چه بي ريا به منزل خود آمدي خود آمدي
عجب عجب چه رند و چه بلا شده دل پدرسوخته ام
باور كنيد ز شوقتون اشكي شده چشم به در دوخته ام
شازده خانوم قابل باشم بايد بگم به شعر من خوش آمدي خوش آمدي
شازده خانوم چه پاكي و چه بي ريا به منزل خود آمدي خود آمدي
فرصت بدين عاشقيمو خدمتتون عرض مي كنم
واسه فرار از دلم دو پا دارم دوپا ديگه قرض مي كنم
شازده خانوم قابل باشم بايد بگم به شعر من خوش آمدي خوش آمدي
شازده خانوم چه پاكي و چه بي ريا به منزل خود آمدي خود آمدي
و اينهم تقديم به شازده خانومي كه ... به راستي ... به راستي ...چي بگم

Saturday, October 31, 2009

تنهايي


و ديگر صداي نفسهايم نيز

اشارت به تنهايي دارند

و بازي عقربه‌هاي ساعت هر لحظه گذر زمان را اشارت دارند

و زمين زمين زمين كه زير پاي من مي لرزد

هر چرخشش نشان از گذر يك سهم دارد

و ديگر تمام شد

تمام شد

و شادي حرام دل

و اين كاش فراموشي مي شد مرهم اين دل

ديروز عهد كردم

فراموشت كنم

فراموش فراموش

اي كاش مي شد

عهد كردم فراموشت كنم تا به هنگام مرگ

و من صده‌ها و هزاره‌هاست كه سعي در فراموشي عشق دارم

و به تنهايي ايمان

و در اين تنهايي و در اين تنهايي

شد دل من جاي غصه‌ها

تو اين سكوت

چه بي صدا مي ميرم

از اين تنهايي و نامهرباني و دروغ

تو اين شبهاي تنهايي

كي مي تونه

پناه هق‌هق من باشه

و دوباره بوي عشق

و اين تنهايي با هواي عشق سازگار نيست

نيست مي دانم

و اي پايان تنهايي

اميد آخر هر كس

و اين باران پاييزي

و اين هق هق تنها

و اين همنشيني با ابر وباران

تنهايي تنهايم را به باور و يقين رساند


Friday, October 23, 2009

پيامبر


هر لحظه از اين باغ بري مي رسد

گه نوح و گهي نفرين به جهاني

گه يوسف و از شاهي مصري

گه يعقوب و به اشك كور

گاه يونس و در ماه ماهي آبي

كي عيسي مصلوب شود

تا مرده از گور به بيرون كشد و نور به زميني

Tuesday, October 13, 2009

بايد امشب بروم


بايد بروم بايد امشب بروم

گريه نكنيد هرگز گريه نكنيد

مادرم منتظر است

پشت يك جادة نور

كنار ديوار اقاقيها و به من مي‌گويد

كجايي پسرم؟ و

امشب

لالايي كن مرغك من دنيا فسانست مي‌خواند

به مانند تمام روزهاي كودكي

بايد امشب بروم

گريه براي چيست

پهنة دريا را مادرم زير پايم گسترده است

و موجهاي راه با من هم مسيرند

به سوي آزادي

و آزادي چيست

مادرم مي‌داند

مادرم تو بگو

توشة راه چيست

گوهر اشك شوق ديدارت

يا ذكر ياذوالجلال و الاكرامت

بايد امشب بروم

چرا كه گوي تنهاييم طاقت از كف داده است

بايد امشب بروم

به مانند مرغ عشقهايم از قفس

به سوي او پر مي‌كشم

اينك در زمان حال و اكنون ايستاده ام

و

از اين همة زيباييهاي دنيا به آساني دل كنده ام

ولي آيا

وقتي به تو خواهم رسيد نفس بريده نيستم

و گريان

بدون تو اي مادرم

اين دگر من نيستم

اين دگر من نيستم

بايد امشب بروم

بايد امشب بروم

گريه نكنيد كه بدون او

اين دگر من نيستم

اين دگر من نيستم


Friday, August 22, 2008

حس نيستي


به جوي و جويبار

جاري شدن آموخته اي به غريزه

به آفتاب و چراغ و شمع و شعله

روشنايي

چرا پروانه ها حقيقت زندگي را در غريزه پرواز فرياد مي كنند

بلبلان در ترانه هاي صبحگاهي

غريزه است زندگي گويا

و شهوت بودن در رگهاي ما در جريان است

ما به دنيا مي آييم تا از دنيا برويم

و از دنيا مي رويم بدون اينكه بدانيم چرا مي آييم

از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به كجا مي روم آخر ننمايي وطنم

به من بگو بگو بگو

بگو كه اين بند كفش بستن هاي هر روزه و تكراري

آيا همان مفهوم زندگي اند

و اين رنگهاي بي رنگ تنهايي آيا

اين هفت رنگ رنگين كمان نماد ذهن ما

كه رنگ سرخ هوسش را پر رنگ تر كرده اي زندگي است

هر بار
هر بار كه به بازار مي روم به اين مي انديشم

كه اين چيزها كه ما احساس مي كنيم به آنها نياز داريم

آيا تنها براي اين نيست كه معني مرگ را فراموش كنيم

و آيا بدين سان است كه

ريشه ما را رنگ به رنگ و پر هوس ساخته اي

تا آنجا كه ما هر روز يار تازه در ذهن و جان مي طلبيم

و به دنيال نفي معني مرگ عاشق مي شويم

من اينروزها از سياهي شب حرف مي زنم

و از نور و روشنايي و روز مي ترسم

و از اين حس هميشه نيستي در هراسم

از جايي ديگر مي آيم

و به جايي ديگر آواره ام

با طنين موج براي صدا كردن او مي روم

با نسيم براي ديدارش

چرا من بايد با حسرت نور آفتاب لمسش كنم چرا

چرا بايد من به اين تنهايي معتاد شده و خو بگيرم

چرا چرا چرا