
پشت شيشه هاي اين پنجره سكوت از سردي باران بهار مي لرزد
سكوت با هر دانة باران همنشين شده
تا نواي عشق را به گوشهاي كر انسان امروز برساند
و دوستت دارم را در هر برخود قطرة باران با زمين هجي كند
شايد شايد به گوششان برساند به گوش ليليان سنگدل امروز
حرف مجنونان قلب شكسته را
و بدانند ،بدانند كه اين مجنونان در عشق
بي آنها تنها با يادشان روزگار مي گذرانند
كه عشق عشق است
بي هيچ كلامي و هيچ پرده اي
تنها عشق
عشق ، عشق ، عشق
كه زخمهاي عاشقان همه از عشق است
عشق ، عشق عشق
آه باران ، باران
بگو بگو به مردمان راز پرندة مهاجر عشق هيوا را
پرنده اي كه بي صدا و هيوا گونه ناپديد شد
و بي او تنها با ياد او روزگار مي گذراند شيداي عاشقه هيوا
آه باران باران باران