
چه خسته است اين غروب جمعه
و چه خسته تر ماه امشب
به كوچه مي روم
كوچه كوچة جديدي كه باد نامش را از كوچة خوشبخت دزديده است
در اين كوچة كوچه اي شايد خوشبخت تر از كوچة خوشبخت
راه مي افتم ، مي روم تا به سوي ابديت
مي روم كه ماه ديشب و خورشيد امروز را پشت ابرهاي دلم خاطره كنم
راه مي روم و در كوچه جسم برگهاي خشك را بي هيچ ترحمي خرد مي كنم
و حس مي كنم كه عشق ، عشق ، عشق براي هميشه در وجودم حك شده است
وقتي دلم تنگ مي شود و رگهاي خشم و نفرت در وجودم شعله مي كشند
به سراغ رز زردت مي روم ، لمسش مي كنم و با ياد عشق دلم آرام مي گيرد
تو رفته اي ، رفته اي و من
مسيجهايت را هر چند دوستانه و شاعرانه نيستند
به يادگار نگاه مي دارم
نگاه مي دارم تا ياد حسي كه مرا به فضيلت بزرگ عاشق بودن پيوند زده است
هميشه در كهكشان زمانة بي عشق زنده نگاه دارم
چه كسي مي داند صبح فردا شايد
عاشقيت آن حس گمنام آتشبار با آفتاب بي پروا طلوع كند
كه عشق از آتش زاده شد و با آفتاب طلوع خواهد كرد
و چه خسته تر ماه امشب
به كوچه مي روم
كوچه كوچة جديدي كه باد نامش را از كوچة خوشبخت دزديده است
در اين كوچة كوچه اي شايد خوشبخت تر از كوچة خوشبخت
راه مي افتم ، مي روم تا به سوي ابديت
مي روم كه ماه ديشب و خورشيد امروز را پشت ابرهاي دلم خاطره كنم
راه مي روم و در كوچه جسم برگهاي خشك را بي هيچ ترحمي خرد مي كنم
و حس مي كنم كه عشق ، عشق ، عشق براي هميشه در وجودم حك شده است
وقتي دلم تنگ مي شود و رگهاي خشم و نفرت در وجودم شعله مي كشند
به سراغ رز زردت مي روم ، لمسش مي كنم و با ياد عشق دلم آرام مي گيرد
تو رفته اي ، رفته اي و من
مسيجهايت را هر چند دوستانه و شاعرانه نيستند
به يادگار نگاه مي دارم
نگاه مي دارم تا ياد حسي كه مرا به فضيلت بزرگ عاشق بودن پيوند زده است
هميشه در كهكشان زمانة بي عشق زنده نگاه دارم
چه كسي مي داند صبح فردا شايد
عاشقيت آن حس گمنام آتشبار با آفتاب بي پروا طلوع كند
كه عشق از آتش زاده شد و با آفتاب طلوع خواهد كرد